مرگ |کودکان

کودکان در سنین مختلف چه درکی ازمرگ دارند؟

من عمیقاً به این موضوع واقفم که بزرگ‌ترها تمایل ندارند پیش بچه‌‏‌ها از مرگ صحبت کنند (حتی اجتناب هم می‏‌کنند) و معمولاً نمی‏‌گذارند کودکان وارد این گفتگوها شوند

کودکان در سنین مختلف چه درکی ازمرگ  دارند؟

بچه‌ها در خردسالی تصوری از جدایی ندارند و مفهوم مرگ را درک نمی‌کنند. پس از آن هم برداشت‌شان از مرگ فاصله زیادی با واقعیت دارد. اساساً توضیح واقعیت «فقدان» برای کودکان کار بسیار دشواری است، ولی آیا اصلاً چنین توضیحی ضرورت دارد؟ شاید بد نباشد این بار ما پای تفسیر آن‌ها از مرگ بنشینیم. شاید برای کنار آمدن با مرگ و فقدان باید، به‌جای آنکه مسئله را با روش‌های واقع‌بینانه و علمی از سر باز کنیم، علاقه و کنجکاوی کودکانه‌ به مرگ، و البته زندگی، را بازیابیم.

به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: یکی از دوقلوهای چهارساله‌‌ام خیلی به مرگ فکر می‌کند. دلش می‌خواهد همه‌‌چیز را درباره مردن بداند. دائم از من می‌‌پرسد وقتی آدم‌‌ها می‌‌میرند چه می‌شود. اول کمی تعجب می‌کردم که چه دلبستگی عمیقی، به‌قول خودش، به «مُردیده‌‌ها» دارد، ولی کم‌کم فهمیدم هر وقت ساکت بوده به مرگ فکر می‌کرده. هر شب قبل از خواب از من می‌‌پرسد «می‌شه بیشتر به من بگی وقتی آدما می‌میرن چی می‌شه؟» و من جواب می‌دهم «بدن‌شون از کار می‌افته. قلب‌شون دیگه کار نمی‌کنه.» کودکان پیش‌‌دبستانی فقط با مشاهده غم و غصه والدین مرگ را درک می‌‌کنند. این قضیه در مورد فرزندان من هم صادق است: برای فوت پدرم رفتم هند و بعد از مراسم یک ‌هفته ماندم و اندوهم را از بچه‌‌هایم پنهان نکردم. هم می‌‌خواهم بدانند پدربزرگ‌شان درگذشته است و هم می‌‌خواهم، دست‌کم از لابه‌لای خاطراتم، او را بشناسند. همین‌طور می‌‌خواهم نشان دهم صحبت از مرگ، که دوشادوش زندگی است، غیرطبیعی نیست، به‌خصوص که این روزها کل جهان درگیر بحران همه‌‌گیری بی‌‌سابقه‌‌ای است و فرزندانم بیشتر از قبل می‌‌بینند من و همسرم راجع به مرگ حرف می‌‌زنیم.

والدینی که کودکان را از واقعیت مرگ دور نگه می‌دارند

من عمیقاً به این موضوع واقفم که بزرگ‌ترها تمایل ندارند پیش بچه‌‌‌ها از مرگ صحبت کنند (حتی اجتناب هم می‌‌کنند) و معمولاً نمی‌‌گذارند کودکان وارد این گفتگوها شوند؛ می‌‌ترسند مبادا ناراحت یا وحشت‌‌زده شوند یا اصلاً مفهوم مرگ را نفهمند. پژوهشی در سال ۲۰۱۴ انجام شد که مبنای آن مصاحبه با والدین و معلمان کودکان سه تا شش سال ایالت‌‌های غرب امریکا بود. نتیجه تحقیق نشان داد برخی والدین امروزی معتقدند کودکان برای فهم مرگ بلوغ عاطفی لازم را ندارند. مؤسسه خیریه «وینستون ویش» بریتانیا تخمین می‌زند هر ۲۲ دقیقه کودکی در بریتانیا یکی از والدینش را از دست می‌دهد (یعنی تقریباً ۲۴ هزار کودک در سال). بر اساس اطلاعات این مؤسسه هنوز مشاهده می‌شود خانواده‌‌‌ها آشکارا رغبتی به گفتگو با فرزندان‌شان درباره مرگ ندارند و نمی‌‌دانند کودکان مرگ را چگونه تجزیه و تحلیل می‌‌کنند. والدین عوض آنکه به فرزندان خود بقبولانند مرگ جزئی طبیعی از زندگی است آن‌ها را از این واقعیت دور نگه می‌‌دارند.

تلاش برای توضیح زیستی مرگ به کودکان

از آنجا که تحقیقات نشان می‌دهد بهترین روش برای توضیح مرگ به کودکان زیر شش سال توسل به فرآیندهای زیستی بدن است، تلاش می‌‌کنم مطالب را به‌صورت علمی و عملی شرح دهم و از واقعیات دور نشوم. در‌به‌‌در دنبال کتاب‌‌هایی می‌گردم که به دوقلوهای چهارساله‌‌ام کمک کند مرگ و فقدان را بهتر درک کنند. آنچنان تحقیقات قابل‌‌توجهی درباره تأثیر تربیت والدین بر دریافت کودکان از مرگ وجود ندارد. از طرفی، کم نیستند وب‌سایت‌‌‌هایی که نکاتی را درباره شیوه گفتگو با کودکان درباره مرگ پیشنهاد می‌‌کنند، اما بیشترشان غیر قابل ‌اعتماد هستند و توجهی به رشد و تحول شناختی کودکان ندارند. در توئیتر درخواستی منتشر کردم و چند کتاب مفید نیز پیدا شد، اما این درخواست بیش از هر چیز نشان می‌دهد برای کودکانی که از وجه عملی و واقع‌‌گرایانه درگیر قضیه مرگ هستند هیچ اثر نوشتاری درخوری وجود ندارد.

بدیهی است که دریافت ما از مرگ، از نظر زیست‌‌شناختی، در گذر زمان تغییر کرده است. سابقاً، تعریف بالینی مرگ توقف ضربان قلب بود، اما امروز دستگاه‌‌‌ها می‌‌توانند قلبی که متوقف شده است را مجدداً به ‌کار بیندازند. پس تعریف فوق را به این صورت اصلاح کردند: «توقف غیر قابل ‌‌تغییر همه عملکردهای کل مغز، از جمله ساقه مغز». در کشورهای غربی مرگ بالینی منوط به هشت شرط است: نبود واکنش‌ خود ‌به ‌‌خودی به محرک‌‌ها؛ نبود هرگونه واکنش به حتی دردناک‌‌ترین محرک‌‌ها؛ نبود تنفس خود‌ به‌ خودی به مدت دست‌کم یک ساعت؛ نبود فعالیت پاسچرال، بلع، خمیازه یا تولید صدا؛ توقف حرکت چشم، پلک‌زدن یا واکنش‌‌های مردمک؛ نوار مغزی صاف به‌مدت دست‌کم ۱۰ دقیقه؛ نبود قطعی رفلکس حرکتی و عدم مشاهده تغییر در شرایط بالا به‌مدت ۲۴ ساعت. اما چه‌‌بسا تصوری که در فرهنگ‌‌های دیگر از فرد «محتضر» وجود دارد انتزاعی‌‌تر و نامشخص‌‌تر باشد: مثلاً برخی اقوام جنوب اقیانوس آرام حتی کسی که خواب یا بیمار باشد را می‌‌گویند «مرده» است، از این رو شخص، قبل از اینکه از لحاظ زیست‌‌شناختی بمیرد، چندین بار می‌‌میرد و زنده می‌شود.

خردسالان درکی از مرگ ندارند

بار اولی را که بچه‌‌هایم فهمیدند «مردیده!» چیست به یاد دارم؛ در باغچه حیاط کفش‌دوزکی را دیدند که تکان نمی‌‌خورد. التماسم می‌کردند بیدارش کنم: «مامان تکونش بده». تجربه بعدی فوت همسایه سالخورده‌‌مان بود که دقیقاً قبل از آخرین قرنطینه سال ۲۰۲۰ اتفاق افتاد و به احتمال زیاد بچه‌‌‌ها حرف‌های ما را درباره او شنیده‌ بودند. یکی از آن‌ها پرسید «خانم همسایه جایی رفته؟»، ولی بعد فوراً موضوع را فراموش کرد. اما این‌‌بار سؤال‌‌های‌شان تمامی ندارد.

کودکان هیچ درکی از مرگ ندارند. قبل از دوسالگی اگر خودشان شاهد قضیه نباشند، می‌‌توانند وانمود کنند مرگ اصلاً وجود ندارد. درواقع کودکان تا قبل از سه سالگی چیز زیادی از مرگ نمی‌دانند. شاید بتوانند احساس کنند شرایط تازه‌ای به وجود آمده، ولی درک خاصی از فقدان ندارند. مثلاً اگر یکی از اعضای خانواده‌شان فوت کند ممکن است تحت‌‌تأثیر واکنش‌‌های عاطفی خانواده ناراحت ‌شوند.

فرآیند درک مرگ برای کودکان در ۳ مرحله

روانشناس، ماریا ناگی، در سال ۱۹۴۸ از پاسخ‌های حدود ۳۵۰ کودک سه تا ۱۰ ‌ساله تحلیلی ارائه داد که امروز بسیار مورد استناد و ارجاع قرار می‌‌گیرد. او نشان داد کودکان تا رسیدن به فهم مرگ سه مرحله متفاوت را پشت سر می‌‌گذارند. کودکان سه تا پنج‌‌ساله هنوز تصور می‌‌کنند مرگ سفری است که شخص از آن بازمی‌‌گردد. آن‌ها احتمالاً تا این حد درمی‌‌یابند که بزرگ‌ترها مثل بازی دالی‌‌موشه خودشان را قایم کرده‌‌اند و بعداً دوباره خود را نشان می‌‌دهند یا مثلاً والدین‌شان سفر کاری رفته‌‌اند و بالاخره زمانی بازمی‌‌گردند. کودکان زیر پنج‌‌سال تصوری از جدایی ندارند تا از طریق آن دریابند مرده‌‌ها کجا می‌‌روند. آن‌ها مرگ را در قالب مادی یا واقعی می‌‌ریزند، مثلاً گاهی تصور می‌‌کنند مثل «خوابیدن» است. درک مفهوم «استمرار» برای آن‌ها دشوار است. تحقیق ناگی نشان داد بچه‌‌ها فکر می‌‌کنند مرگ موقتی است. آن‌ها توقف ضربان قلب را درک می‌‌کنند، ولی معمولاً نمی‌‌توانند در هر زمان بر بیش از یک مفهوم تمرکز کنند، از این رو استمرار مرگ را درنمی‌‌یابند. کودکان سعی می‌‌کنند استمرار را با دلایلی مثل «بهشت خیلی دور است» یا «در تابوت آن‌قدر محکم است که مرده نمی‌‌تواند برگردد» توجیه کنند. حدود شش‌سالگی، کم‌کم علاج‌‌ناپذیری مردن را درک می‌‌کنند و به‌تدریج علت اصلی را می‌‌فهمند: از دست دادن عملکردهای جسمی منجر به مرگ می‌شود.

چرخه اندوه در بزرگسالان شبیه کودکان است

بی‌‌دردسرترین راه برای من این بود که به فرزندانم بگویم بله، پدربزرگ‌تان مرده است و دیگر هم برنمی‌‌گردد؛ هیچ آدمی وقتی بمیرد دیگر برنمی‌‌گردد، ولی خودم هنوز در موقعیتی نیستم که بتوانم از رفتن پدرم برای همیشه صحبت کنم. ظاهراً فرزندانم الان درگیر مفهوم استمرار مرگ هستند، چیزی که من هم به‌‌واسطه گفتگو با آن‌ها باید به خودم یادآوری کنم. پدرم قرار نیست برگردد. من فکر می‌کنم چرخه اندوه در بزرگسالان تا اندازه‌ای شبیه کودکان باشد. مرحله اول غصه و اندوه حس گناه است؛ دقیقاً مثل کودکان که گرفتار نگرش خودمرکزگرا هستند و تصور می‌‌کنند هر اتفاق بدی می‌افتد لزوماً تقصیر آنهاست، من هم خودم را ملامت می‌کنم که‌ای کاش با پدرم بیشتر تماس گرفته بودم...‌ای کاش از او پرستاری می‌کردم. ما همین‌طور این راه عذاب‌‌آور را ادامه می‌‌دهیم، خودمان را بازخواست می‌‌کنیم، به خودمان پرخاش می‌‌کنیم و سعی می‌‌کنیم حس درماندگی‌‌مان را کنترل کنیم. کودکان هم همین کار را می‌‌کنند، ولی نه فقط برای اینکه کنترل خود را مجدداً به دست بیاورند بلکه، چون تا شش یا هفت سالگی چرخه ارجاع‌شان بسیار محدود است. آن‌ها جهان را فقط از منظر خود می‌‌بینند و هنوز توان فهم این را ندارند که ممکن است افراد مختلف چیزها را به‌طرز متفاوتی ببینند.

تجربه کودکان درباره مرگ نسبت به گذشته تغییر کرده است

در خانواده‌‌های امروزی تجربه مرگ نسبت به گذشته خیلی تغییر کرده، چون بسیاری از کودکان تا وقتی بزرگ می‌‌شوند هیچ‌یک از بستگان درجه یک خود را از دست نمی‌‌دهند. سابقاً، به‌دلیل نرخ بالای مرگ‌‌و‌میر و اینکه بیشتر مردم در اثر بیماری در خانه می‌‌مردند، مرگ واقعاً جزئی از زندگی روزمره بود. از آنجا که مردم عموماً در اجتماعات و خانواده‌‌های بزرگ و نزدیک به هم زندگی می‌کردند، کودکان نیز خواه‌‌ ناخواه بخشی مهم از مراسم مرگ افراد بودند. اما با جداشدن خانواده‌‌ها و طولانی‌‌ترشدن عمر افراد شرایط عوض شد. امروز بسیاری از این مناسک سنتی جای خود را به رسوم تازه داده‌‌اند که بر دریافت کودکان از واقعیات مرگ اثر می‌‌گذارد. کودکان معمولاً تنها وقتی مفهوم استمرار مرگ را درمی‌‌یابند که دلتنگ فرد از دست‌ رفته می‌‌شوند. این قضیه وقتی پیچیده می‌شود که کودکان مستقیماً متوجه مرگ شخص نمی‌‌شوند. توضیح و فهم فاصله‌‌های بین ما و مرگ کسانی که خیلی کم به دیدارشان می‌‌رویم دشوار است چراکه وقتی شخص همواره از زندگی کودک غایب بوده، تصور «دلتنگی» محال است. فهم کودکان از مرگ را، تا اندازه زیادی، گفتگوهای آن‌ها با بزرگ‌ترها شکل می‌دهد. آن‌ها در خلال این گفتگوها فرصت می‌‌یابند پرسش‌های خود را در میان بگذارند و بفهمند ممکن است برای سؤالاتشان درباره مرگ بیش از یک پاسخ وجود داشته باشد. چنین گفتگوهایی به کودکان می‌‌آموزد که در عین اعتقاد به توقف عملکردهای زیست‌‌شناختی، می‌توان به زندگی پس از مرگ نیز معتقد بود.

بازگشت به گفت‌وگوی کودکانه درباره مرگ پدربزرگ

- «شاید وقتی آدما میمیرن، می‌رن کره ماه. به نظر تو نانا رفته کره ماه؟»

با اینکه دلم می‌‌خواهد معتقد باشم که بله، شاید پدرم (نانا) رفته کره ماه و از آنجا ما را تماشا می‌کند، محافظه‌‌کاری نشان می‌‌دهم و چیزی نمی‌‌گویم.

- «چطوری رفته کره ماه؟ سوار موشک شده؟ کی موشک رو می‌رونه؟»

- آن یکی قُل وارد میدان می‌شود: «خب شاید خلبان داشته باشه.»

می‌‌گذارم بین خودشان موضوع را حل کنند. ظاهراً این‌طوری آسان‌‌تر است. من چیزی نمی‌‌گویم بلکه خواب‌شان ببرد. در تاریکی اتاق دراز می‌‌کشم؛ از این دنده به آن دنده می‌‌شوم و سعی می‌‌کنم به گره‌‌های کوری که نسل اندر نسل در رشته‌‌های به‌‌هم‌‎‌بافته دی‌‌ان‌‌ای‌‌مان وجود داشته فکر کنم، رشته‌‌‌هایی شبیه دستبند ماولی سرخ‌رنگم که برای مراسم روز دهم پدرم بافتیم؛ رشته‌‌ها دور دست‌‌ها می‌‌پیچند و می‌‌پیچند مثل مهری که ما به یکدیگر داریم، حتی وقتی عشقی نمی‌‌ورزیم، حتی وقتی از آن چیزی نمی‌‌گوییم. نفس عمیقی می‌‌کشم و با خود می‌‌گویم آیا این تنها یک توهم است یا حقیقتاً تنها راه مواجهه با غصه‌‌هایم همین آرزوهای محال جادویی است، همین جهان جادویی که فرزندانم در خاطرم زنده کرده‌‌اند؛ و درست همان موقعی که خیال می‌‌کنم من دارم به فرزندانم کمک می‌‌کنم مفهوم مرگ را بفهمند-، چون حالا می‌‌دانم که این موضوع چقدر برای رشد طبیعی آن‌ها اهمیت دارد- کم‌کم پی می‌برم که شاید سؤالات آن‌ها حتی بیشتر به من کمک می‌کند با غم و اندوهم کنار بیایم و طوری آن را بیان کنم که ممکن نیست بتوانم با اطرافیان بزرگسالم به همان صورت در میان‌شان بگذارم.

منبع: ايسنا
دیدگاه شما
منتخب سردبیر