در این قسمت چند داستان کوتاه و چند خطی را آماده کرده ایم که بسیار زیبا هستند و قصه ای مفهومی و آموزنده دارند
1- مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.”
صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟”
کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق” مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره.” مدیر اجرایی گفت: ” نه ” کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!
2- مرد آرایشگر همزمان که پیش بند مشتری اش را می بست پرسید :”چه مدلی بزنم؟” و پسر جوان گفت :” دومادی! ” .. آرایشگر هم خوشحال از اینکه یک مشتری نون و آب دار پستش خورده چند ساعت با وسواس تمام مشغول به کارش شد..اگر کارش خوب بود علاوه بر دستمزد انعام خوبی هم میتوانست بگیرد.آرایشگر : ” بفرما شادوماد .. راضی هستی؟
جوان با نوعی حسرت و دلخوری نگاهی به آینه انداخت و گفت : ” خوبه .. دستت درد نکنه .. ولی.. ”
آه بلندی کشید و گفت : ” حالا همشو از ته بزن .. فردا اعزام می شم .. فقط خواستم ببینم از سربازی که برگشتم و دوماد شدم چه شکلی می شم! ”
3- به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛به من گفت: نرو که بن بسته!
گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!
4- شخصی ثروتمند در موزامبیک مبلغی از پول را به سمی کشنده آغشته کرد و به یک مؤسسه خیریه اهدا کرد که بین فقرا توزیع شود تا از شر نیازمندان راحت شود. فرماندار شهر و ٣٠ تن از نمایندگان و ٣ مسئول دفتر و ٧ معتمد محله و زن مدیر کل مردند.
5- «آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
6- جوجه ها سر سفره ناهار گفتند: آخرش کبدمون از کار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یک بار هم یک ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشک جمع شد و به فکر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.
7- مادر گفت:اگر غذات رو نخوری می گم «لولو» بیآد بخورتت، کودک باز هم گریه کرد،مادر داد زد:«لولو» بیا!، لولو آمد، کودک خندید. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو باید از چی بترسونیم؟!»
8- از صبح تا شب سیب می خورد،هر سیب که تمام میشد سریع به سراغ سیب دیگری می رفت،تنها امیدش پیدا کردن یک کرم سیب دیگر بود … اما ناگذیر با یک کرم دندان ازدواج کرد!
9- هر چقدر به دوستانش گفت این کشتی من سی- 130 و توپولف نیست، فایده نداشت، دیگر دوستانش سوار کشتی اش نمی شدند … و به همین دلیل بود که کارتون یوگی و دوستان یک دفعه و ناگهانی تمام شد.
10- دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می رفت، به جایی رسید که دیگه بالا رفتن از پله ها براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:« دیدی آسانسور ترقی هم وجود داره ؟!»
11- پروانه در میان گل ها بود و او محو زیبای اش شده بود، ناگهان مشتی بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداری!»
12- تخته پاک کن گفت:« الآن تو را پاک می کنم.»، اما تنها کاری که کرد این بود که همان چند خط سفید روی تخته سیاه را هم از بین برد.
13- دماغش را عمل کرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ کوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود که عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!
14- مگس کش سوسک رو کشت، اما هیچ کس او را به خاطر سوء استفاده از اختیاراتش محاکمه نکرد.
15- تمام پل های پشت سر رو خراب کرده بود، عادتش بود که از هر پلی که رد میشه اونو خراب کنه و برای برگشتن از هواپیما استفاده کنه!