حکایت|هیزم فروش

حکایت زندانی و هیزم فروش

زندانی و هیزم فروش

حکایت زندانی و هیزم فروش

زندانی و هیزم فروش

فقیری را به زندان بردند. 

او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد.

زندانیان از او می‌ترسیدند و رنج می‌بردند و غذای خود را پنهانی می‌خوردند. 

روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو، این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد.

غذای 10 نفر را می‌خورد.

گلوی او مثل تنور آتش است، سیر نمی‌شود.

همه از او می‌ترسند. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا زیادتر بدهید. 

قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی، برو به خانه‌ات. 

زندانی گفت: ای قاضی، من کس و کاری ندارم, فقیرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم. 

قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟ 

مرد گفت: همة مردم می‌دانند که من فقیرم.

همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است. 

قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. 

هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی‌پذیرد... آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند.

3

منبع: بيتوته
دیدگاه شما
منتخب سردبیر