حکایت مرد احمق
کفشدوزى ساده و ابله را زنى کولى و دِرْد و نصیب شده بود که خیلى او را اذیت مىکرد. روزى نزدیک ظهر خسته و مانده براى خوردن ناهار و استراحت به منزل آمد. زن او از آشپزخانه فریاد زد: نمک نداریم برو کمى نمک بخر و زود بیا تا ناهار را بکشم. مردِ بیچاره زحمتکش بدون گفتن سخنى برگشته رفت.
در سر خیابان دکان بزازى بود رو به صاحب دکان کرده گفت: زنم از من نمک خواسته قدرى نمک به من بدهید. بَزّاز لبخند زده گفت: نمک ما تمام شده کمى بالاتر برو در دست راست یک دکان نعلبندى است که نمک خوبى داره از او بخر. مرد سادهلوح راه افتاده مسافتى راه رفت تا به دکان نعلبندى رسید. از او نمک خواست استاد نعلبند چشمکى به شاگرد خود زده گفت: مال ما تمام شده ده بیست قدم بالاتر برو پالاندوز نمک سفید خوبى دارد. مرد بدبخت راه افتاد مدتى رفت تا به دکان پالاندوز دسید و نمک طلبید.
استاد پالاندوز تبسمى کرده گفت: نمک سفید خوبى داشتیم حیف که تمام شد اما زرگر نزدیک میدان نمکهاى خوبى آورده. مدتى مرد سادهلوح گشت گشت گشت تا به دکان زرگرى رسید از زرگر نمک خواست زرگر گفت: حیف که دیر آمدى و ما موجودى نمکمان را یکجا فروختیم اما اگر حاضر باشى تا بیرون دروازه بروى به معدنِ نمک مىرسى و بدون هیچ زحمت هرچه نمک بخواهى به قیمتِ ارزان از آنجا خواهى خرید.
کفشدوز بدبخت گرسنه، خسته، تشنه پاشنهها را ورکشیده راه افتاد رسید. به دروازه و از آنهم گذشت. در گرماى ظهر چند کیلومتر راه رفت ولى از معدن نمک اثرى ندید. در این بین از دور جمعى را دید سواره و پیاده شادمان در حال رقص با سرنا و دهل مشغول آمدن هستند و سر یکى از سوارها ترمه و زرى انداخته در وسط جمعیت مىباشد او براى تماشا ایستاد ولى یکى از آن جمع بدون مقدمه از اسب پائین آمده دو کشیده آبدار به کفشدوزِ بیچاره زد. آن بدبخت گریهکنان گفت: چرا مرا مىزنی.
مرد گردن کلفت و خودپسند گفت: مگر تو آدم نبودى و ندیدى عروس مىآورند؟ مىخواستى بگوئى مبارک باشد همیشه خوش و خرم باشید و خدا به همهمان نصیب کند. مرد بدبخت گفت: من نمىدانستم اینکه زدن لازم نداشت حالا دیگر یاد گرفتم بعد از این هر وقت دیدم عروس مىآورند این حرفها را مىزنم. پس دنبال معدن نمک به راه افتاد و هنوز راه زیادى نپیموده بود دید زرى شالِ ترمه روى او انداختهاند.
سرنا و دهل هم همراه ندارند اما آواز مىخوانند کفشدوز چون به آنها رسید از ترس کتک گفت: مبارک است همیشه خوش و خرم باشید و خدا به همهمان نصیب کند. دو سه نفر مرد بزنبهادر از جمعیت چد شده او را به باد کتک گرفتند. فریاد زد: چرا مرا مىزنید من به شما بدى نکرده یا حرف بدى نزدهام. گفتند: مگر کورى و نمىبینى مرده مىآورند، عوض اینکه فاتحه بخوانى بدجنسى و مسخره مىکنى احمق نادان. کفشدوز گریهکنان پاسخ داد: والله مرا تقصیرى نیست این حرفها را به من یاد دادند، شما از گناه من بگذرید دیگر نمىگویم.
چون آنها او را رها کردند رو به فرار گذاشته مدتى راه رفت تا کنار نهرى رسید. خسته و عرف کرده نشست و دست و رو را صفائى داده از فریاد شکم به فغان برد که سوارى رسید و قفسه را گرفته خواست از آب پر کند. آب پر زور بود قمقمه را برد. هرچه دنبال او افتاد او هم رو به فرار نهاد. از قضا در آن نزدیکى خانى به شکار آمده بود و آهوئى را دیده مىخواست تیر بیاندازد. آهو از صداى پاى کفشدوز رمیده و مانند تیر شهاب رفت. خان از کمینگاه بیرون جسته بناى بد گفتن و کتک زدن به او را گذاشت که مردکه احمق وقتى مىبینى کسى شکار مىکند اینطور مثل کرهٔخر ندو.
کفشدوز گریان پرسید: پس چه کنم؟ خان گفت: آدم یواش یواش و دولا دولا راه مىرود و اینور و آنورش را مىیابد. کفشدوز پوزش خواسته از آنجا رد شد. از دور آبادى دید. خود را به آنجا رسانید که از معدن نمک خریده برگردد. اتفاقاً شب گذشته در آبادى دزدیِ مهمى شده بخشدار و کدخدا پى دزد مىگشتند. چون چشم آنها به کفشدوز که یواش یواش و دولا دولا راه مىرفت و اینور آنور خود را نگاه مىکرد افتاد یقه او را چسبیدند که تو دزدى و شروع به کتک زدن او کردند که محل اموال مسروقه را نشان بدهد. در این اثنا خان شکارچى رسید و چگونگى را پرسید گفتند: این مرد دزد و غریب این محل است مانند دزدها یواش یواش و دولا دولا راه رفته اینور و آنور را نگاه مىکرد.
خان زد به خنده و گفت: بابا این دزد نیست بلکه مرد ساده احمقى است و من به او دستور دادم که اگر دیدى کسى شکار مىکند تو پاورچین پاورچین راه برو. چون خان کفشدوز را از دست آنان رهانید پرسید: نوکر مىشوی؟ کفشدوز در جواب گفت: بله. خان گفت: حالا که حاضرى اسب مرا سوار شو و این باز و تازى را هم با خود به دهى که از دور نمایان است ببر. من مالک آن آبادى هستم و خانهام آنجا است تو این اسب و تازى و باز را ببر به خانم تسلیم کن تا من ساعتى دیگر بیایم.
حکایت بلند مرد احمق
ولى زنجیر تازى را ول مکن و باز را هم خیلى مواظبت نما. کفشدوز اسب را سوار شده راه افتاد و چون خیلى گرسنه بود دست به میان خورجین نموده همه رقم خوردنى در آن یافت. پس بهقدر کافى خورده و چون سیر شد بناى آوازهخوانى گذاشت ولى باز دم به دم پر زده او را اذیت مىکرد پس با خود گفت خواب است او ار به میان خورجین گذاشته سر او را محکم بست و پس از نیم ساعت خوش و خندان به ده وارد شد ولى به محض ورود به آبادى سگهاى درنده و نانجیب ده ریختند سرِ تازیِ خان.
کفشدوز چون خان گفته بود زنجیرِ تازى ول مکن او را ول نکرد. همانطور زنجیر مىکشید و حیوان بیچاره نمىتوانست از خود دفاع نماید و تا رسیدن به منزل خان در زیر دندان سگها تیکه و پاره شده بهمحض رسیدن به منزل افتاده جان داد.
خانم که از قضیه خبردار شد گفت: ابله چرا زنجیر او را برنداشتى تا حیوان از خود دفاع کند و زود دویده به خانه بیاید؟ کفشدوز گفت: امر خان بود که زنجیر او را ول نکنم. خانم پرسید: باز کجاست؟ کفشدوز گفت: خاطرجمع باشید او سالم است و شروع کرد به باز کردن خورجین. خانم فریاد زنان گفت: لابد او را هم میان خورجین خفه کردهای؟ اتفاقاً حدس خانم صحیح درآمد. پس خانم گفت: آقا اسب و باز و سگ او را از پدر خود بیشتر دوست دارد وحالا نمىدانم با تو چه خواهد کرد؟
در این اثنا آن وارد شد و خانم سر گذاشت را براى او نقل نموده از کفشدوز شفاعت کرد. خان ساعتى فحاشى و داد و بىداد نمود ولى آخر از گناه او گذشت و مدتى کفشدوز در خانهٔ آنان نوکرى مىکرد. ولى دست به عصا راه مىرفت. اتفاقاً گاو شیردهٔ خان بیمار شد. خان به کفشدوز گفت:
شب تو روى سکوى طویله بخواب و پى سوز را خاموش مکن و هشیار باش همینکه دیدى گاو مىخواهد بمیرد فوراً سر او را برد که اقلاً حرام نشود. کفشدوز روى سکوى طویله بخواب رفته نصفههاى شب یکمرتبه بیدار شده دید چراغ خاموش شده و صداى خر خر گاو مىآید در تاریکى دست به اینور و آنور مالید که کبریت را پیدا کند نیافت ولى کارد تیز خود را جسته به یک حرکت خویش را به گاو رسانیده سر او را از تن جدا کرد و رفت خوابید صبح پیش از آنکه او بیدار شود خان آمد احوال گاو خود ار بپرسد دید گاو مرده و سر اسب بهجاى گاو بریده است. فهمید داستان از چه قرار است.
لگد محکمى به کفشدوز زده گفت: احمق بىشعور بدبخت کور بودی. این چهکار است کردهای؟ کفشدوز از خواب پریده نگاه کرد گاو را مرده و اسب را بىسر یافت مات و حیران مانده زبان او بند آمد ولى خان چون مرد نیکنفسى بود و زن او هم میانجى شد باز از گناه او درگذشت. کفشدوز با خود عهد کرد که بااحتیاط باشد. روزى خانم مهمان داشت پسر ششماهه خود را به او سپرد که نگاه دارد و گفت: من مهمان و کار دارم مواظب بچه باش گریه نکند.
کفشدوز بچه را نگه داشت ولى به زودى بچه شروع به گریه نمود و هرچه او را راه مىبرد و لالائى گفت نه خوابید و نه آرام گرفت. یادش آمد که در شهر بچهها که نمىخوابیدند به آنها تریاک مىدادند و به خاطر آورد که یک حبه تریاک در ته کیسهاش هست. به دقت گشت و آنرا پیدا کرد و به زور انداخت توى گلوى بچه، کودک چند دقیقه ناراحتى کرد ولى بعد راحت شده بىحرکت افتاد. پس از ساعتى که خانم تبچه را خواست بچهٔ بىزبان را مرده تحویل او داد. مادر بیچاره پس از گریه و زارى به او گفت:
احمق از این ده برو که اگر خان بیاید پدرت را مىسوزاند زیرا این گناه غیر از آن دفعهها است. کفشدوز گریهکنان گفت: خانم مرا از خانه خود مىرانید با اینکه من با شما انس گرفتهام از این خانه بروم. خانم با عصبانیت تمام گفت: این همه خدمت که به ما کردى بس است حالا برو مدتى در خانه دیگران بمان. کفشدوز که هوا را پس دید نقدینه و اثاث هرچه داشت برداشته با کمالِ عجله از آن ده خارج شد و پس از دو ساعت راه اول شب به دهى رسیده به پشتِ بامى رفت و از سوراخ به پائین نگاه کرد. دید خالى است و کسى در آن نیست پس از سوراخ فرود آمده دید نان سفید لواش و کره زرد گاو و عسل و تخممرغ فراوان آنجا هست.
قدرى نان با کره و عسل خورده مقدارى هم لاى لواش پیچیده گذاشت به بغل، چند تا تخمخرغ درشت هم در کلاه خود پنهان کرده از در بیرون آمده در روبهرو درى دید که روشنائى از آن نمایان است. نگاه کرد پیرزنى را دید جلو بخارى نشسته غذا مىپزد. در را باز کرده سلام نمود. زن علیک گفت و تعارف کرد. دوشکچهاى که جلوى بخارى افتاده بود نشان داد. کفشدوز روى آن نشسته مشغول صحبت شدند. حرارتِ آتشِ بخارى و حرارت بدنِ کفشدوز کره را آب کرده از میان دو پاچه خود درآمده ریخت روى دوشکچه پیرزن وسواسى یکدفعه چشم او افتاد به آن مانند فشفشه از جا پریده دو دستى زد تو سر کفشدوز گفت: بدبخت مرد به این گُندگى برجاش مىشاشد؟
تخممرغ هم در کلاه کفشدوز شکسته از دورِ کلاه او ریخت بهصورت او و کفشدوز با هزار زحمت خود را از دستِ پیرزن نجات داده شبانه از ده بهدر آمد و فردا نزدیک ظهر به دهى رسید. جلو مسجد آبادى وضو گرفت و نماز خواند و از خدا خواست که او را از این دربهدرى و بیچارگى نجات دهد. کدخدا و دو سه تن از ریش سفیدان آبادى که آنجا بودند استغاثه او را شنیدند، پیش آمده گفتند:
سواد داری. کفشدوز گفت: بلی. کدخدا گفت: کجا مىروی. گفت: نمىدانم. کدخداکفت: حالا که اینطور است از اینجا نرو، ده ما جاى خوبى است و ملا هم نداریم. کفشدوز قبول کرد که روزها بچههاى ده را جمع کرده در مسجد نماز و قرآن یاد آنها بدهد و شام و صبح و ظهر هم اذان بگوید و صیغه و عقد و طلاق را هم جارى نماید. مدتى به این ترتیب در آبادى بهسر برد.
کمکم هوا گرم شده و تابستان آمد. ملا مجبوراً شبها پشتبام طویله مىخوابید. یکى از شبها که هوا خیلى گرم بود، ککهائى در تنُبان کلفت و پشمى کفشدوز بدبخت رفته نگذاشتند بخوابد، ناچار شلوار خود را بیرون آورده بالاى سر خود گذاشت و به خواب رفت. سحر که بیدار شد دید موقع اذان مىگذرد. دست کرد شلوار را نیافت از سوراخى به طویله نگاه کرد دید گوساله دارد شلوار او را مىبلعد. از هول جان و از ترس بىشلوارى از سوراخى خود را به طویله انداخت، لنگه شلوار خود را گرفت و شروع کرد به کشیدن. او کشید گوساله کشید. لکن بالاخره گوساله پیش برد و شلوار از دست او در رفت و به چاه گندم که دو متر عمق داشت افتاد.
پس از اینکه خود را به سلامت ته جاه دید صداى شرشر آب آنجا شنید. فریاد زد: اُهوى هر کسى هستى من توى چاه گندما افتادهام بیا مرا در بیار. اتفاقاً این عروس کدخدا بود که آمده بود سحرى در حمام همسایهٔ طویله غسل کند و صداى ملا را شناخت. لنگى بهسر انداخته لبِ چاه آمد و به کفشدوز گفت: ملا دستت را بده بالا بکشم. قضا را کشدوز سنگین بود و دختر جوان علاوه بر اینکه نتوانست او را بیرون کشد خود او هم افتاد توى چاه و لنگ هم از سر او افتاد. اهل ده چون فهمیدند که عروس و ملا گمشدهاند تا نزدیک ظهر از پى آنها گشتند تا در چاه گندم پیداشان کردند در حالىکه ملا بىشلوار و عروس لخت بود.
انجمنى از ریشسفیدان تحت ریاست کدخدا که خیلى اوقات او تلخ بود تشکیل گشته و به بازرسى پرداختند و سرانجام بىگناه آن دو بر همه ثابت گردید. اما کفشدوز پس از پایان انجمن رو به کدخدا کرده گفت: من دیگر در اینجا با این رسوائى نمىمانم و اندوخته و لوازم زندگى خود را برداشته با جمعى رو به شهر خود نهاد.
در میان راه اتفاقاً دزدها به کاروان آنها زده و دارائى و لباس کفشدوز را هم بردند و سایرین پاى پیاده و لخت رو به شهر رفتند که به حاکم شکایت نمایند. اما کفشدوز گفت: من با این وضع به شهر نمىآیم و همانطور با پیراهن و زیرشلوارى در کمرکش کوه دراز کشید. بالاى سر او سنگ بزرگ چند خروارى دید. گفت: خدایا من دیگر از زندگى سیر شدهام این سنگ را بفرست بیاید مرا راحت کند.
اتفاقاً دعاى او به حاجت رسید. فوراً سنگ تکان خورده شروع به غلتیدن نمود. کفشدوز بیچاره برخاسته فرارکنان گفت: خدایا چند مدت است از تو دولت، عزت، مال، آسایش خواستم اصلاً گوشَت به خواهشهاى من بده کار نبود. چه شد تا مرگ را خواستم فوراً بهسر وقتم فرستادی؟ سنگ همانطور آمد تا به زمین رسید و کفشدوز بعد از اطمینان پیدا کردن نزدیک رفت جاى سنگ را تماشا کند. دید زیر آن سوراخى باز شده کمکم با دست آن را بازتر کرد. تختهسنگى پیدا شد. با زحمتِ زیاد و بالله و یا على آنرا بلند کرده دید زیر آن پلکانى است. از پلهها پائین رفت رسید به زیرزمین بسیار بزرگى که دور تا دور آن خمرهٔ مسى گذارده بودند. هرکدام را برداشت زر و گوهر در آن بسیار دید.
پس اندکى از پولهاى زرد برداشت و بیرون آمد روى سنگ را پوشانیده به شهر رفت و اول لباس از همان بزار سرکوچه که اول دفعه او را به این همه بلایا مبتلا کرده و عقب نمک چند ماه سرگردانش ساخته بود خریده پوشید و بعد سر ظهر در خانه خود را زد. زن او در را باز کرده و چشم او که به او افتاد بسیار خوشحال شده با احترام تمام به اطاقش برده روى دوشکچهاش نشانید و سرگذشت چند ماهه او را پرسید او هم همه پیشآمد را از اول تا آخر بیان کرد. زن به همراهى شوهر خود تدریجاً زر و گوهرها را به شهر آورده خانه وسیع و آبرومندى ساخته و خیراتها و احسانها نموده داراى اولاد و زندگى مرتب و خوش گردیده خوردند و پوشیدند و بخشیدند.