حکایت کوتاه | حکایت بهلول

حکایتی گنجینه ای از داستان های بهلول | حکایت بهلول و عطار

حکایت، داستانی کوتاه و آموزنده است که اغلب با لحنی ساده و عامیانه بیان می‌شود و دربردارنده پند و اندرز و درس‌های اخلاقی است. حکایت‌ها از دیرباز در فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف رواج داشته‌اند و به عنوان ابزاری کارآمد برای انتقال آموزه‌های اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی به نسل‌های آینده مورد استفاده قرار گرفته‌اند.

حکایتی گنجینه ای از داستان های بهلول | حکایت بهلول و عطار

حکایت بهلول و عطار

حکایت، داستانی کوتاه و آموزنده است که اغلب با لحنی ساده و عامیانه بیان می‌شود و دربردارنده پند و اندرز و درس‌های اخلاقی است. حکایت‌ها از دیرباز در فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف رواج داشته‌اند و به عنوان ابزاری کارآمد برای انتقال آموزه‌های اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی به نسل‌های آینده مورد استفاده قرار گرفته‌اند.

حکایت بهلول و عطار نابکار

بهلول مشغول گردش در کوچه پس کوچه های شهر بود. ناگاه مردی را دید که غمگین و دل شکسته در گوشه ای نشسته و ناله می کند. به سمت او حرکت کرد، سلام کرد و گفت:

برادر چرا ناله می کنی! آیا ظلمی به تو شده است که این چنین ناراحت و غمگین نشسته ای!؟مرد گفت:
 

-در این شهر غریبم. وارد این شهر شدم. خواستم چند روزی اقامت کنم. در مسافرخانه که بودم، مکان مناسبی برای نگهداری اندوحته و پولم نداشتم. لذا از بیم سرقت، آنها را به صاحب دکان عطاری به امانت سپردم. امروز که مالم را از او طلب کردم، مرا مورد دشنام قرار داد و من را دیوانه خطاب کرد.

بهلول با دقت به سخنان مرد گوش می داد. پس از پیان صحبت های مرد به او گفت:

– غم مخور. من امانت تو را از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.سپس بهلول آدرس دکان عطاری را پرسید و بعد به مرد گفت:

-من فردا نزد عطار می روم. تو نیز در همان لحظه به دکان بیا و امانت خود را طلب کن. آن مرد قبول نمود و رفت.

ادامه حکایت

پس از پایان مکالمه بهلول به دکان عطاری رفت. وارد دکان شد و با صتحب عطاری مشغول صحبت شد:

– قصد سفر به جای دوری دارم. شنیده ام امانت دار خوبی هستی. مقداری از مال و اموالم را در نزد تو به امانت می گذارم. تا اگر خدای نکرده مالم را در سفر از دست دادم، در اینجا مال و اموالی داشته باشم.عطار از سخن بهلول خوشحال شد و گفت: به دیده منت. امانت را آورده ای!؟

بهلول گفت:

-نه با خود نیاورده ام. اول گفتم با خود شما صحبت کنم. فردا خدمت می رسم.

بهلول با عطار خداحافظی کرد و به خرابه بازگشت. درون یک کیسه چرمی مقداری خرده آهن و شیشه جای داد و سر کیسه را بست. فردای آن روز در ساعت مشخص به دکان عطاری رفت.

مرد عطار از دیدن کیسه در دست بهلول خوشحال شد.  تصیور می کرد که پول و جواهرات فراوانی درون آن است. در همین حین مرد غریب وارد شد و امانت خود را از عطار طلب نمود. مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت: کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده.شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و رفت و دعای خیر برای بهلول کرد.

 

منبع: چشمک
دیدگاه شما
منتخب سردبیر