حکایت مادر شوهر و عروس کم عقل | حکایت های خواندنی و ماندنی که خنده بر لبتان می آورد
حکایت طنز مادر شوهر و عروس کم عقل را در این مطلب میخوانید .
حکایت طنز
حکایت طنز مادر شوهر و عروس کم عقل را در این مطلب میخوانید .
حکایت مادر شوهر و عروس خل: یک مادر شوهر و عروسى بودند که کمى خل بودند. یک روز مادر شوهر به عروسش گفت: پاشو برو از کندو آرد بیار تا خمیر کنیم و نان بپزیم
حکایت مادر شوهر و عروس خل
عروس رفت توى انبار، پاش گرفت به یک کاسه را شکست. بزى که توى حیاط دم در انبار بود بعبع کرد، عروس روى دست و پاى بزه افتاد و بنا کرد به گریه و زارى کردن که تو را به خدا به مادرشوهر نگو که من کاسه را شکستم. مادر شوهره دید عروسش نیامده آمد به سراغش رفت و دید به اندازهاى گریه کرده که چشمهایش باد کرده. ازش پرسید چرا گریه مىکنی؟
گفت: ‘کاسه را شکستهام. بزى فهمید بهش گفتم: به کسى نگو من کاسه را شکستهام. صدایش در نیامد. به گمانم مىخواهد به شوهرم بگوید.’ مادر شوهره دلش به حال عروس سوخت. او هم روى دست و پاى بزه افتاد که به کسى نگو، در این میان که اینها سرگرم خواهش از بزى بودند دزدى آمد توى خانه فرش و دیگ و بادیه و هر چه دم دستش بود برداشت و رفت. دم در خانه به شوهر زنک برخورد، شوهره یکى دو تا سیلى زد تو گوش دزده و اسبابها را ازش گرفت و آورد توى خانه.
آمدن مرد به خانه
دید توى حیاط کسى نیست اما آن ور در پشت درختها صداى گریه مىآید، رفت دید زن و مادرش به اندازهاى گریه کردهاند که چشمهایشان باد کرده و صدایشان گرفته، مردک هول کرد و گفت: ‘چطور شده که همچین گریه مىکنید؟’ مادره گفت: ‘اگر بهت بگویم زنت را بیرون نمىکنی؟’ گفت: ‘نه’ گفت: ‘زنت امروز کاسه را شکست اول بز فهمید هر چه بهش التماس مىکنیم که به تو نگوید به خرجش نمىرود.
مرد از خانه بیرون می رود
‘مردک گفت: ‘بعد از همهٔ این گریههاى بیهوده به جاى بز خودتان گفتید. من از پیش شما مىروم براى اینکه نمىتوانم با شما نادانها سر کنم.’ رفت یک قالب سقز گرفت و رفت به شهر دیگر، توى کوچهها داد مىزد بابا سقز و قندران مىفروشیم، در این میان در خانهاى واشد و زنى یک اشرفى آورد به این داد که این را سقز بده.
دیدن زنان دیوانه دیگر
مردک دید زن خیلى نادان است که براى دو پول سقز یک اشرفى مىدهد. گفت: ‘اگر باز اشرفى دارى برو همهاش را بیار تا من همهٔ سقزها را به تو بدهم.’ زنک خوشحال شد و رفت هفت هشت ده تا اشرفى که داشت آورد و قالب سقز را گرفت و مردک با خودش گفت: ‘این یکى از زن من خلتر است.
از آنجا رفت به جاى دیگر، هوا گرم بود و او هم تشنهاش شده بود، در این میان دید در خانهاى باز است و اهل خانه ریز داربست مو نسشتهاند، مردک تا آنها را دید پا سست کرد از توى خانه، خوش آمدى بهش گفتند، رفت تو و گفت: ‘اول یک کاسه آب به من بدهید که از تشنگى جگرم آتش گرفته.’ زن خانه به دخترش گفت: ‘پاشو کوزه را وردار ببر سر چشمه آب خنک پرکن و بیار بده به این جوان تا گلوئى ترکند.’ دختر کوزه را ورداشت و رفت سر چشمه زیر یک درخت توت نشست و بنا کرد با خودش حرف زدن که: ‘بىگمان این مرد آمده مرا بگیرد، خوب وقتى گرفت و عروسى کرد ازش بچهدار مىشوم، شکم اول پسر مىزایم. پسره بزرگ مىشود. بزرگ که شد خودم دیگر نمىآیم سر چشمه آب بیارم. او را مىفرستم.
دخترک به خاطر بچه نداشته شیون می کند
او هم وقتى که اینجا آمد چشمش که به درخت بخورد مىرود بالاى درخت که توت بخورد. یک دفعه پاش مىلغزد و از آن بالا با مغز مىخورد زمین، آن وقت داغ به دل مىشوم. بنا کردى توى سرش زدن و گریه کردن. یکى دو ساعت گذشت دیدند دختره نیامد. دسته جمعى پا شدند آمدند سر چشمه. دیدند دختره گیس شید کرده و شیون مىکند و پسرجان پسرجان مىگوید.مادر و پدره و خواهرها ازش پرسیدند: ‘چرا اشکریزانی؟’ گفت: ‘چرا نباشم براى اینکه پسرم از بالاى درخت افتاد و جان داد.’ گفتند: ‘کدام پسر؟’ گفت: ‘پسرى که از این مرد، خدا به من خواهد داد.’ آن وقت بنا کرد به گفتن که شاید این مرد آمده مرا بگیرد، وقتى گرفت و عروسى کرد پسردار مىشوم و پسرم که بزرگ شد او به خارى خودم مىفرستم سر چشمه، او مىورد بالاى درخت که توت بخورد آن وقت پاش مىلغزد و مىافتد به زمین و من بىپسر مىشوم.’ این را گفت و دوباره گریه را سرداد.
آنها هم گفتند راست مىگوئی. همه زدند زیر گریه و زبان گرفتند و اشک ریختند. مردک گفت: ‘گرفتار چه دیوانههائى شدم! بروم به سراغ زن و مادرم که از همه اینها داناترند.’ گیوههایش را ور کشید آمد سر خانه و زندگیش.