حکایت کوتاه و پند آموز از چاله درآمد به چاه افتاد | حکایت خواندنی و کارآمد
ماجرای داستان از چاله درآمد داخل چاه افتاد را در این مطلب میخوانید .
حکایت لاک پشت و مار
سنگ پشت (لاک پشت) در لاک خودش کز کرده بود و غصه می خورد . نمی دانست با این همه مصیبت و گرفتاری چه کند . چطور می توانست تلافی کند و انتقام خود را از مار بگیرد ؟ خرچنگی که همان نزدیکی در زیر آب زندگی می کرد ، وقتی صدای سنگ پشت و ناله های او را شنید ، سرش را از آب بیرون آورد و به سمت سنگ پشت رفت.
چند ضربه به لاک او زد و گفت : ” همسایه سلام ! بیداری ؟ ” سنگ پشت سرش را از لاک درآورد : ” سلام . بیدارم . اما ای کاش خواب بودم و همه این مصیبتها را در خواب دیده بودم .” خرچنگ گفت : ” چه شده ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ ” سنگ پشت گفت : ” چه بگویم ، از دست تو که کاری بر نمی آید.”لاک پشت و مار : کَلیله و دِمنه نوشته ویشنا سرما کتابی است از اصل هندی که در دوران ساسانی به زبان پارسی میانه ترجمه شد. کلیله و دمنه کتابی پندآمیز است که در آن حکایتهای گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات) نقل شدهاست. نام کتاب از دو شغال به نام «کلیله» و «دمنه» گرفته شده که قصه های کتاب از زبان آن ها گفته شده است. امروز با یک داستان جالب از کلیله و دمنه با شما همراه هستیم، حکایت لاک پشت و مار!
پیشنهاد خرچنگ
خرچنگ گفت : ” شاید بتوانم کمکت کنم . پس همسایگی به چه درد می خورد ؟ ” سنگ پشت گفت : ” آخر از دست این مار دیوانه می شوم . دوباره تخمهایم را خورده است . زورم به او نمی رسد ، نمی دانم چه کار کنم و کجا بروم ؟ او جلوی چشمهای خودم ، آنها را یکی یکی می خورد . ”خرچنگ که بسیار ناراحت شده بود ، گفت : ” حق داری غصه بخوری ، درد کمی نیست . اما به نظر من از نشستن و غصه خوردن ، نه بچه هایت بر می گردند و نه دردت درمان می شود . من راه حلی به تو یاد می دهم تا برای همیشه از شر آن مار خلاص شوی و با خیال راحت زندگی کنی .
لاک پشت حرف خرچنگ را گوش داد
لاک پشت که از این حرف بسیار خوشحال شده بود ، گفت : ” چگونه ؟ ” خرچنگ گفت : ” در این نزدیکی راسویی را می شناسم که تنها زندگی می کند . می دانی که راسوها دشمن مارها هستند و عاشق ماهی ، خدا را شکر که اینجا هم ماهی زیاد است . تنها کاری که تو باید انجام دهی این است که چند ماهی بزرگ بگیری ، بعد از جلوی لانه راسو ، ماهی ها را یکی یکی بگذاری تا به لانه مار برسی .
راسو بوی ماهیها را حس می کند و به هوای خوردن آنها از لانه بیرون می آید و به لانه مار می رسد . او را می بیند و می کشد . هم او یک دل سیر غذا می خورد و هم تو از شرّ مار راحت می شوی . “سنگ پشت لبخندی از رضایت زد و خرچنگ را دعا کرد . خرچنگ هنگام خداحافظی گفت : ” از همین الان دست به کار شو ، تا مار گرسنه نشده و سراغت نیامده ، از شر او خودت را خلاص کن . ” بعد تیز تیز به طرف آب حرکت کرد و می خواست وارد آب شود که سنگ پشت از او پرسید : ” نگفتی خانه راسو کجاست ؟ ”
راسو مار را از بین می برد
خرچنگ سرش را برگرداند و گفت : ” پشت تپه بزرگ ، آنجا می توانی به راحتی او را پیدا کنی . “سنگ پشت دست به کار شد . به اندازه کافی ماهی گرفته بود و می توانست راسو را به لانه مار بکشاند . پس ماهی ها را برداشت و به سمت تپه بزرگ به راه افتاد . به راحتی لانه راسو را پیدا کرد و همانطور که خرچنگ گفته بود ، ماهی ها را از لانه راسو تا لانه مار با فاصله گذاشت و در گوشه ای پنهان شد .راسو با بوی ماهی ، سریع از لانه بیرون آمد و از دیدن ماهی بزرگ در مقابل لانه اش بسیار خوشحال شد ، آن را برداشت و خورد . بعد با تعجب چشمش به ماهی دوم افتاد و بعد ماهی سوم و همین طور به دنبال ماهی ها راه افتاد تا به لانه مار رسید . آخرین ماهی درست در کنار لانه مار بود ، خواست آن را بردارد که مار بیرون آمد . راسو وقتی مار را دید ، به طرفش حمله کرد تا مبادا ماهی را بخورد . جنگ آن دو شروع شد و سنگ پشت که آنها را از مخفیگاه تماشا می کرد ، دعا می کرد که راسو مار را از پا درآورد .سرانجام راسو مار زشت را کشت و ماهی آخر را هم خورد و به لانه اش بازگشت . با رفتن راسو ، لاک پشت به سراغ مار رفت تا از مرگ او مطمئن شود . وقتی که مطمئن شد ، با خیال راحت به سراغ تخمهایش رفت و آنها را از زیر خاک بیرون آورد . زندگی برای او شیرین شده بود . راسو صبح روز بعد ، به امید ماهی از لانه بیرون آمد ، اما هیچ خبری از ماهی نبود . طبق عادت دیروز همان مسیر را رفت ، اما از ماهی خبری نبود . جلو لانه مار رسید ، نه ماری بود و نه ماهی ، ناامید برگشت تا به خانه اش برود که چشمش به سنگ پشت و تخمهایش افتاد .
عاقبت لاک پشت
سنگ پشت که از همه جا بی خبر بود ، دید که راسو به سمت تخمهایش می رود . دوید تا شاید آنها را نجات دهد ، اما بی فایده بود . راسو زودتر رسید و تمام آنها را خورد . سنگ پشت بر سرش می زد و گریه می کرد ، اما فایده ای نداشت . باید از آنجا می رفت . راسو راه آنجا را یاد گرفته بود و هر روز برای خوردن تخمها می آمد . به این ترتیب ، از چاله درآمده و به چاه افتاده بود . باید از آنجا می رفت ، اما لازم بود که قبل از رفتن ، خرچنگ را ببیند ….