داستان کوتاه ضرب المثل حرف مرد یکی است | ضرب المثل های کوتاه قدیمی
داستان کوتاه ضرب المثل حرف مرد یکی است را در این مطلب میخوانید
داستان کوتاه ضرب المثل حرف مرد یکی است را در این مطلب میخوانید
ضرب المثل شماره (9)- حرف مرد یکی است
در ایام قدیم مردم بر این باور بودند که چهل سالگی سن عقل است به همین خاطر سن پایین و بالاتر از آن را دوست نداشتند. به هر حال در آن ایام مردی به نام ملانصرالدین زندگی می کرد. ملانصرالدین وقتی به سن چهل سالگی رسید، به همه گفت به سن عقل رسیده است. به همین خاطر جشن تولد بزرگی گرفت و در آن جشن به همه گفت: «ای مردم عزیز ؛ هر گونه مشکلی که دارید، پیش من بیاید تا آن را حل کنم».
مردم ملانصرالدین را به خاطر این که آدم بسیار باهوش و شاد و شوخی بود، خیلی دوست داشتند. به همین خاطر همه سعی می کردند با او حرف بزنند تا هم شاد شوند و هم از هوش و دانایی او استفاده کنند. به هر حال بعد از آن روز تولد رفت و آمد مردم به خانه ملا زیاد شد و هر کس هم که به دیدنش می رفت، سعی می کرد دست خالی به خانه اش نرود و برایش هدیه ای ببرد. ملانصرالدین یواش یواش از وضعی که پیدا کرده بود، خیلی خوشحال شده بود.البته در این میان یک نفر بود که چشم دیدن ملانصرالدین را نداشت و پیش از این که ملانصرالدین به این سن برسد، او برای خودش برو بیایی داشت؛ برای مردم بی سواد نامه می نوشت و نامه های رسیده را برایشان می خواند به خاطر هر خواندن و نوشتن هم پولی می گرفت و زندگی اش را می گذراند. وقتی ملانصرالدین با آن همه سروصدا به سن چهل سالگی رسید، کار و بار نامه نویس شهر از رونق افتاد و کساد شد.
گرچه این نامه نویس مثل ملانصرالدین باسواد بود و میتوانست مشکلات را حل کند اما اصلا خوش اخلاق نبود. خوب طبیعتاً مردم بیشتر دوست داشتند پیش کسی بروند که علاوه بر این که باسواد باشد خوش اخلاق و خوش مشرب هم باشد.
با این وجود نامه نویس شهر یکی دو سالی صبر کرد و دندان روی جگر گذاشت. اما وقتی ملانصرالدین چهل و پنج ساله شد، دیگر تحمل نامه نویس تمام شد. با خودش گفت: پنج سال است این ملاا نان من را آجر کرده است. باید حتما کاری کنم که مردم دیگر به طرف او نروند. نقشه ای کشید و تصمیم گرفت به همه ی مردم بفهماند ملانصرالدین چهل و پنج ساله شده و کم کم دارد پیر می شود.گرچه مردم بیشتر به خاطر اخلاق خوب ملانصرالدین به سراغ او می رفتند و اصلا به این فکر نبودند که او چند سال دارد. اما حرف های نامه نویس شهر هم بی تأثیر نبود. یکی از روزها که در خانه ملانصرالدین پر از آدم های مختلف بود، چند نفر به تحریک نامه نویس، به خانه ی ملا رفتند و یکی از آنها با صدای بلند ملانصرالدین را صدا کرد و گفت: «جناب ملا شما چند ساله اید؟»
دیگران کم و بیش می دانستند این عده از طرف چه کسی به خانه ی ملانصرالدین آمده اند و چه نیتی دارند، ساکت شدند تا جواب او را بشنوند. ملانصرالدین لحظه ای ساکت شد. اگر می گفت چهل و پنج ساله شده، حتما آنها به ریشش می خندیدند و می گفتند که بابا تو هم که داری پیر می شوی. ملانصرالدین خندید و گفت: «پرسیدید چند سال دارم؟ خوب معلوم است، من چهل ساله ام.»
در آن لحظه همان چند نفری که از طرف نامه نویس آمده بودند با صدای بلند خندیدند و یکی از آن ها گفت: «مرد حسابی، دروغ هم می گویی تو پنج سال پیش جشن و شیرینی خوران راه انداختی و گفتی چهل ساله شده ای. حالا بعد از گذشت این همه سال باز هم می گویی چهل سال داری؟» ملا گفت: «بله، ده سال دیگر هم از من بپرسند چند سال داری، می گویم چهل سال» و سؤال کننده خندید و گفت: «چرا؟» ملانصرالدین گفت: «مگر نمی دانی حرف مرد یکی است.» اطرافیان ملانصرالدین از حاضر جوابی و تیزهوشی او لذت بردند و سؤال کننده و همراهانش دست از پا درازتر برگشتند تا خبر شکستشان را به نامه نویس شهر برسانند.
از آن روزگار به بعد هر فردی که بدون هیچ دلیل منطقی، عقیده و حرف سال های پیش خود را تکرار کند، کارش یاد آور این ضرب المثل است:«حرف مرد یکی است»
او دلش می خواست همیشه در این سن بماند. چند سالی کار ملا حسابی رونق بود و نانش توی روغن افتاده بود.