جامعه

بدترین بلایی که زندگی سر انسان می‌آورد

آنتوان چخوف در جایی می‏‌گوید تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی می‏‌تواند بر سر انسان بیاورد. هیچ‏‌چیز، هیچ‏‌چیز، هیچ‏‌چیزِ دیگر در دنیا به اندازۀ تحقیرشدنِ آشکار نمی‌‏تواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را می‏‌شود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمی‏‌شود. خاطرۀ تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگ‏‌ها و شریان‏‌ها باقی می‏‌ماند. ویویان گورنیک نویسندۀ تحسین‌شدۀ آمریکایی در این یادداشت با گشت‌و‌گذاری بین ادبیات و تجربیات شخصی‌اش دربارۀ تحقیر می‌گوید.

بدترین بلایی که زندگی سر انسان می‌آورد

هارپرز، ویویان گورنیک،| من و شیلا از ده‏ تا سیزده‌سالگی بهترین دوستان هم‏ بودیم. فاصلۀ خانۀ ما تا دبستانمان چهار خیابان و فاصلۀ خانۀ آن‏‌ها دو خیابان بود. او صبح‌‏ها صبر می‌‏کرد تا من برسم و بعد شانه‏ به شانۀ هم وارد مدرسه می‏‌شدیم. از آن ساعت تا پنج‌‏و‏نیمِ عصر -که مادرهایمان گفته بودند باید برگردیم خانه- از کنار هم تکان نمی‏‌خوردیم. اما بعد از تابستان که سیزده سالمان شد، اتفاق غیرقابل‌‏تصوری افتاد: شیلا دیگر صبح‌‏ها جلوی درِ خانه‌‏شان منتظرم نمی‌‏ماند، دیگر برایم در کلاس جا نگه نمی‌‏داشت و زنگ آخر که می‏‌خورد ناگهان غیبش می‌‏زد. بالاخره دیدم هر وقت که او را در راه‌رو یا حیاط زیر نظر می‌‏گیرم دختری که تازه به مدرسه‏‌مان آمده بود همراه اوست. یک روز در حیاط مدرسه رفتم نزدیکشان.

 

با صدایی لرزان گفتم «شیلا! ما دیگر بهترین دوستِ هم نیستیم؟». شیلا با صدایی رسا و صاف گفت «نه خیر! من الان با اِدنا دوست صمیمی‌‏ام».

 

ساکت و بی‏‌حرکت همان‏‌جا ایستاده بودم. چنان یخ کرده بودم که انگار خونِ بدنم را کشیده بودند. بعد، به همان سرعت، گُر گرفتم؛ احساس می‏‌کردم افسرده و حقیر و بی‏‌کسم و مقدّر است که کسی من را، نه الان و نه هیچ وقت دیگر، دوست نداشته باشد.

 

اولین بار آنجا بود که تحقیرشدن را تجربه کردم.

 

پنجاه سال بعد، در یک بعدازظهر گرم تابستانی در خیابان برادوی می‌‏رفتم که زنی ناشناس سر راهم سبز شد. اسمم را گفت و، وقتی متعجب نگاهش کردم، خندید. گفت: «منم، شیلا». صحنۀ حیاط مدرسه مثل برق از جلوی چشمم گذشت و احساس کردم همۀ بدنم سرد شده: سرد، حقیر، افسرده. آن‏ وقت کسی دوستم نداشت، الان هم کسی دوستم ندارد. هرگز کسی دوستم نخواهد داشت.

 

با صدایی گرفته گفتم «اوه! سلام».

 

آنتوان چخوف در جایی می‌‏گوید تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی می‌‏تواند بر سر انسان بیاورد. هیچ‏‌چیز، هیچ‏‌چیز، هیچ‏‌چیزِ دیگر در دنیا به اندازۀ تحقیرشدنِ آشکار نمی‏‌تواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را می‏‌شود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمی‏‌شود. خاطرۀ تحقیر‌شدن همیشه در ذهن، قلب، رگ‌‏ها و شریان‏‌ها باقی می‏‌ماند. غالباً حیات روحیِ فرد را نابود می‌‏کند و موجب می‏‌شود ده‏‌ها سال بی‏‌وقفه خودخوری کند.

 

شانتال آکرمن، کارگردان بلژیکی، در فیلم ژان دیلمان دقیقاً به همین موضوع می‌‏پردازد. این فیلم تعمداً روند کُندی دارد و گویی در زمان حقیقی روایت می‏‌شود (زمان فیلم سه ساعت و نیم است). ما شاهد سه روز از زندگیِ بیوه‌‏ای صرفه‏‌جو و پسر نوجوانش هستیم. غذا می‏پزد، نظافت می‌‏کند، خرید می‏‌رود، کفش‏ه‌ای پسرش را واکس می‏‌زند، وقتی وارد اتاقی می‌‏شود چراغ‌‏ها را روشن و وقتی بیرون می‌‏آید خاموششان می‌‏کند. و، البته، هر بعدازظهر تن‌‏فروشی می‌‏کند.

 

او پالتوی مشتری‏‌هایش را که همیشه افرادی آبرومند و ‏حسابی هستند از تنشان می‏‌کنَد، بُرس می‏‌زند و، انگار که پالتوی همسرش باشد، آویزان می‌‏کند. یک روز، برای اولین بار، به‌دنبال شخصیت اصلی داستان و مشتری‏اش به اتاق خواب می‏‌رویم و می‌‏بینیم که او، با حالت حاکی از تسلیم و اطاعت، روی تخت خوابیده و مشتری‏اش مشغول است. دوربین صورت زن را نشان می‌‏دهد: چشم‏‌هایش بی‏‌هدف این‏‌سو و ‏آن‏‌سو می‌‏روند -درست مثل چشم‌‏های زنانی که در فیلم‌ها به روابط جنسیِ ناخواسته تن می‏‌دهند. بعد ناگهان، بدون اشاره یا نشانۀ قبلی، قیچی را برمی‌‏دارد و مشتری را آن‏قدر می‏‌زند تا بمیرد. پایان.

 

خاطرم هست که هرچند تصمیم زن برایم تعجب‌‏آور نبود، اما حسابی یکه خورده بودم و وقتی پردۀ سینما بسته شد من هنوز نشسته بودم. یک آن به ذهنم رسید که رفتار همۀ مردان، از جمله شوهرِ مرده‏اش، با او همین‌‏طور بوده است. زن در تمام زندگی‏اش، چه به شوهرش و چه به کسان دیگر، تن‏فروشی کرده و زیر مردانی خوابیده که خرجش را ‏داده‌‏اند و وجود او برایشان ارزشی نداشته. آیا تعجب دارد که چنین معامله‏‌ای، دیر یا زود، تحولی در فرد ایجاد کند که تنها ضربۀ خنجری بر سینه درخور آن باشد؟

 

خیلی چیز‌ها هستند که بدون آن‏ها هم می‌‏توانیم زندگی کنیم. اما عزتِ نفس از این قماش نیست. بعضی‏‌ها تصور می‏‌کنند که فقدان عزت نفس همیشه به یک شکل رخ می‏‌دهد، ولی موقعیت‏‌هایی که فرد ممکن است احساس کند عزت نفسش از بین رفته به تعداد خودِ افراد متفاوت است. یکی از روان‏‌پزشکان با گروهی از مردان که به دلیل قتل یا جرایم خشونت‏‌آمیزِ دیگر زندانی بودند مصاحبه کرده بود و از آن‏ها دلیل کارشان را پرسیده بود.

 

تقریباً همۀ آن‌‏ها پاسخ داده بودند که «به من بد‏و‏بیراه گفته بود». از طرف دیگر، من خویشاوندِ دکتری دارم که اگر دکان‏دار بقیۀ پولش را کم بدهد احساس می‏‌کند تحقیر شده است. همسر او هم اگر ببیند زنی دیگر در مهمانی مشابه لباس او را پوشیده احساس تحقیرشدن می‏‌کند. قبلاً مادرشوهری داشتم که از عیب‏‌جویی‏‌هایش خنده‌‏ام می‌‏گرفت؛ همسر بعدیِ شوهرم از این حرف‏ها تا مغز استخوان احساس تحقیرشدن می‏‌کرد. به من زنگ می‏زد و پشت تلفن غرولند می‏‌کرد که «می‌دانی امروز صبح زنِ سلیطه‏ برگشته به من چه می‏‌گوید؟»، و جمله‏‌هایی را می‌‏گفت که من آن‏زمان واقعاً خالی از غرض برداشت کرده بودم.

 

بعد می‏‌رسیم به خاطرات پریمو لوی در کتاب اگر این نیز انسان است۱ از اردوگاه کار اجباری. او می‌‏گوید جالب این بود که، با وجود آن حجم عظیمِ مرگ و خرابی که اطرافش رخ می‏‌داده، بدترین تحقیری که تا آخر عمر در ذهنش باقی مانده لحظه‌‏ای بوده که یکی از کاپو‌ها می‏‌خواسته دست‏ه‌ای چربش را تمیز کند، ولی چیزی پیدا نکرده و برگشته به‌سوی لوی و دستش را روی شانۀ او پاک کرده است. در این لحظه بوده که لوی، با تمام وجود، درک کرده اگر کسی را شیء یا چیز حساب کنند چه حسی دارد.

 

به نظر من، این دست واکنش‌‏های مبالغه‏‌آمیز به حس تحقیرشدن خاصِ گونۀ بشر است. کسانی که نام بردیم -لوی، مردان زندانی، خویشاوند من و همسر شوهر سابقم- وقتی مورد بی‏‌احترامی قرار ‏می‏‌گرفته‌‏اند احساس می‏‌کردند حقِ حیاتشان نه‌فقط خدشه‏‌دار شده، بلکه تقریباً از بین رفته است. همۀ آن‏‌ها در آن شرایط می‏‌خواسته‌‏اند ظرفیت عظیم شرم و حیای انسانی را کنار بگذارند و مستقیماً به مقابله بپردازند. ما اشتباه می‏‌کنیم که می‌‏گوییم انسان هم حیوانی میان حیوانات دیگر است. اصلاً این‌‏طور نیست. اگر حیوانِ چهارپایی مورد حملۀ حیوان چهارپای دیگری قرار بگیرد، ممکن است عصبانی شود و تا آن حیوان را نکُشد آرام نگیرد، ولی آن احساس کینه‌‏ای را که انسانِ زخم‏‌خورده از تحقیر تجربه می‏‌کند هرگز متحمل نمی‏‌شود.

 

وقتی یادداشت دیوید رانسیمن دربارۀ کتاب شان وارنِ کریکت‏‌باز را خواندم متوجه شدم که وارن می‏‌خواسته بازیکن فوتبال استرالیایی شود، ولی ظاهراً به‏‌قدر کافی مستعد نبوده. زمانی که مشخص می‏‌شود در کریکت استعداد خارق‏العاده‌‏ای دارد -او یکی از بزرگ‏ترین پرتاب‌‏کننده‏ه‌ای تاریخ بود- راه شهرت و ثروت را در این ورزش دنبال می‏‌کند. ولی او کریکت را «با کینه‏‌ای که در قلبش داشته» بازی می‌‏کند. وارن الزاماً نمی‌‏خواسته چوب‏زن‏ه‌ای بازی را زخمی کند، اما قطعاً می‏‌خواسته آن‏ها را احمق جلوه بدهد. رانسیمن می‏‌گوید او «در اعماق وجودش» می‏‌خواسته چوب‏زن‏‌ها «احساس خیلی بدی داشته باشند. همان احساس بدی که خودش تجربه کرده، وقتی نامه‌‏ای را دریافت می‌‏کند که در آن نوشته شده او در فوتبال استرالیایی استعداد ندارد».

 

نکتۀ قابل‏‌توجه اصرار وارن بر حفظ خاطرۀ آن شکست است. هر بار که او در زمین بازیِ کریکت با پرخاش‏‌جویی رفتار می‏‌کرده آن دردِ نادیده‌گرفته‌شدن را تسکین می‏‌داده، خاطره‌‏اش را در قلب زنده نگاه می‌‏داشته، از آتشِ افروخته‌‏اش گرما می‏‌گرفته و باور داشته که این درد به استعدادش نیرو می‌‏بخشد. رانسیمن به ما نمی‏‌گوید حالا که وارن دیگر بازی نمی‌‏کند با تعلق خاطرِ بی‏‌اندازه‌‏اش به ظلمی که در حقش شده چه می‏کند، ولی مثال‏‌های فراوان دیگری در دست داریم که نشان می‏‌دهند بر سر کسانی که می‏‌گذارند احساس حقارت، در تمام دوران زندگی، آن‏‌ها را به اسارت بگیرد چه می‌‏آید.

 

 

وقتی هاروی واینستین را مجرم جنسی اعلام کردند، برخی از خود پرسیدند چه لزومی داشته او خودش را به زنانی که ناراضی بوده‌‏اند تحمیل کند، درحالی‌که، بی‏‌تردید بسیاری از زنان هالیوود بدون جنگ و دعوا حاضر بوده‌‏اند با او رابطه داشته باشند. فرانک برونی، ستون‌‏نویسِ روزنامۀ نیویورک‌تایمز، درست می‏‌گوید که «در نمایش‌‏های وحشتناک اتاق واینستین شهوت و احساسِ تحقیر به یک میزان نقش داشته‏‌اند». حال پرسش این است که منظور برونی احساس حقارتِ چه کسی است؟ واینستین یا زنان؟ پاسخ این است: هر دو.

 

در نظر بگیرید که واینستین، پیش از قدرتمندشدنش، چه مخالفت‏‌های تحقیر‏آمیزی را متحمل شده. چطور خاطرات آن شکست‌‏ها هر روز در دستگاه عصبی‌‏اش دور می‌‏زده‏ و چگونه هر بار که در آیینه نگاه می‏‌کرده پوست تنش مور‏مور می‌شده. هرچند رفتار او بدوی بوده، ولی چه راه چاره‌‏ای جز آن داشته که همۀ آن خَلجان‏‌های درونی‏ را به زنانی منتقل کند که آزادانه -مطابق قانون (به خیال خودش) و بر اساس فرهنگ جاری (که از آن مطمئن بوده) - آن‌ها را وادار به خدمت‌کردن به خود کرده بود؟ در نظر چنین موجودی هیچ تاوانی جبرانِ خسارت نمی‌‏کند، جز آنکه همان جرم تحقیرکردن را، بار‌ها و بارها، در ملودرامی مهیج که نه هنرپیشۀ اصلی دارد و نه نقش دوم تکرار کند.

 

اولین باری که من به نقش تحقیر در ویرانی جهان پی بردم همان صبحی بود که از نبش چهارراهی در محلۀ گرینیچ ویلج نابودیِ مرکز تجارت جهانی را تماشا کردم و با خود گفتم نتیجۀ یک قرن تحقیر همین می‏‌شود. بعدها، دیدم انبوهی از آثار تحقیقی نشان می‏‌دهند که، بیشتر اوقات، احساس ملیِ حقارت ازجمله محرک‏‌های اصلی کشور‌ها برای شروع جنگ است. اویلین لیندر، روان‌شناس آلمانی‏‌‏نروژی در دانشگاه اسلو، در همۀ عمر حرفه‌‏ای خود به طرح این فرضیه پرداخته است که تحقیر در شروع، ادامه و پایان نبرد‌های مسلحانه نقش مرکزی دارد. کشور‌ها (به هر دلیلی) تصور می‌‏کنند که در چشم جهانیان کوچک شده‌‏اند و این احساسِ اهانت را نسل به نسل منتقل می‏‌کنند تا آنکه روز انتقام، هرچند در آینده‌‏ای بسیار دور، فرا رسد. تاریخ‏نگاران گفته‌‏اند که سیاست فرانسه پس از شکست در جنگ فرانسه و پروس (۱۸۷۰) تا شروع جنگ جهانی اول (۱۹۱۴) در نوعی احساس حقارت فرو رفته بود، احساس حقارت مشابهی در آلمان، پس از اینکه در جنگ جهانی اول مغلوب شد، منجر به ظهور آدولف هیتلر و میزانی از کینه‌‏توزی شد که جهان غرب را به مرز ویرانی کشاند.

 

این وفاداری به احساس حقارت ملی، در میدان نبرد، تبدیل می‌شود به آنچه بین افرادِ دو طرف اتفاق می‌‏افتد. سربازان به‌هیچ‌وجه نباید طرف مقابلِ خود را انسان بدانند، وگرنه ممکن نیست بتوانند ماشه را بکشند؛ و بهترین راه رسیدن به این هدف این است که انسانیت تقلیل‌ناپذیری که همۀ افراد معتقدند واجد آن‌اند نابود شود.

 

پریمو لوی معمولاً از «خشونت بی‏دلیل» نازی‏‌ها سخن می‏‌گوید. منظور او این است که در اردوگاه آشویتس همه -یعنی زندانبانان، نگهبانان و فرماندهان- می‏‌دانستند زندانیان را سرانجام یا به اتاق گاز می‌‏برند یا به مغزشان شلیک می‏‌کنند، بااین‌حال، آن‏ها را کتک می‏زدند، سرشان فریاد می‏‌کشیدند و مجبورشان می‏‌کردند برهنه مراسم حضور و غیاب را تحمل کنند، مراسمی که در فضای باز و در هر شرایط جوی، چند مرتبه در هفته و هر بار یک یا دو ساعت، آن‏ها را به حالت خبردار نگاه می‏‌داشت.

 

پیش از جنگ‏‌های افغانستان و عراق، تصور می‌‏کردم ممکن نیست آمریکایی‏‌ها مسبب چنین تجربه‏‌های وحشتناکی شوند. بعد از ابوغریب فهمیدم آمریکایی‌‏ها هم، مثل اتباع هر کشور دیگری، موافق بودند‏ طوری در زندانیان احساس حقارت به وجود آورند که برایشان فرقی نکند بمیرند یا زنده بمانند.

 

نیویورک ریویو آو بوکز، در ماه آوریل سال ۲۰۱۱، نامۀ دو استاد حقوق را منتشر کرد که به وضعیت نگه‌داری چلسی منینگ، افشاگر ارتش امریکا، اعتراض کرده بودند: در سلول انفرادی، هر پنج دقیقه، از او می‏‌پرسیدند «حالت خوب است؟» و، درست در همان هفتۀ انتشار نامه، او را مجبور کرده بودند برهنه بخوابد و به همان شکل مقابل سلولش برای بازرسی بایستد.

 

حقوق‏‌دانان مذکور این رفتار را عین نقض قانون کیفریِ ضد شکنجه در آمریکا اعلام کردند و روش‌‏های مورد استفادۀ ارتش را، علاوه بر موارد دیگر، «شیوه‏‌هایی برای متلاشی‌کردن کامل حواس یا شخصیت» دانستند. البته که این‏طور است! اگر مرا مجبور کرده بودند در ملأ عام برهنه بایستم، قطعاً شخصیتم -عمیقاً- متلاشی می‏شد. عنوان این مقاله بود: «تحقیر سرباز منینگ».

 

شکل و بافت آثاری که شخصیت‏‌های زیر را خلق کردند متأثر از تحقیر است: گوئندولن هارلتِ جرج الیوت، هیتکلیفِ امیلی برونته، کنت مونت‏کریستوِ الکساندر دوما، هستر پرینِ ناتانیل هاوثورن، جین ایرِ شارلوت برونته، بارتلبیِ هرمان ملویل، گتسبیِ اف. اسکات فیتزجرالد، لیلی بارتِ ایدیت وارتون، بیگر توماسِ ریچارد رایت. بسیاری از این شخصیت‏‌ها را برای تحمل رنج مادی آفریده‌‏اند، ولی درد مادی‏ آن‌‏ها در برابر عذاب غیرمادی‏‌شان هیچ است: آن‏‌ها موجب انزجار و تشویش کسانی می‌‏شوند که ظاهراً دست بالا را دارند، ولی هم‏چنان باید زیردستانِ شکنجه‏‌شده‏شان را -محض اطمینان- کنار خود ببینند.

 

از میان این شخصیت‏‌ها، سرنوشت گوئندولن هارلت از رمانِ دانیل دروندا (۱۸۷۶)، اثر الیوت، همیشه مرا میخکوب می‌‏کند. او می‌‏توانسته مجسمه‌‏ای در جامۀ یونانی باشد که بر پایه‌اش تنها یک کلمه نوشته‌‏اند: تحقیر. گوئندولن دختری جوان، زیبا و به‏‌طرز شگفت‏‌آوری خودخواه است و، در هجده‏سالگی، دریافته ازدواج برای زنان در حکم بردگی است. ولی مادر بیوه و خواهرانش در آستانۀ فقر هستند و او باید به پولدارترین مردی که خواستگارش باشد شوهر کند.

 

هنلی گراندکورت وارد می‌‏شود -شخصیتی که، به‏روشنی، کاریکاتورِ اشراف‏زادگانِ شیطان‏صفتِ عصر ویکتوریایی را تصویر می‌‏کند: مردانی نجوش با نگاهی چنان تحقیرآمیز که سنگ را سوراخ می‌‏کند. گراندکورت برای جلب محبت گوئندولن به نحو حساب‌‏شده‌‏ای از خود شکیبایی، ملاحظه‏‌کاری و حتی سخاوت نشان می‌‏دهد و گوئندولن به خیال آنکه در آینده او را در مُشت خود خواهد گرفت فریب می‏‌خورد و چشمش را بر ترسِ ازدست‌دادن استقلالش می‌‏بندد.

 

اما همین‏که ازدواج می‌‏کنند گراندکورت فوراً بی‌‏اعتنایی نشان می‏‌دهد، آن نوع بی‌‏اعتناییِ خاص به اهدافی که، چون به دست آمدند دیگر ارزش ندارند. او هرگز گوئندولن را کتک نمی‌‏زند، تقریباً هیچ‌وقت به رابطۀ جنسی وادارش نمی‏‌کند و کاری هم ندارد که او وقتش را چطور می‏‌گذراند. اما گوئندولن (مثل شخصیت ایزابل آرچر در رمان پرترۀ یک بانو) روز‏به‌‏روز بیشتر به زندانی که ارادۀ آهنین شوهرش (به اجازۀ قانون و عرف اجتماع) به دور او کشیده آگاه می‏‌شود. هنوز یک‏‌سال نشده که گوئندولن می‏‌فهمد ازدواجش مثل حبس ابد است.

 

در جایی از رمان اتفاقی رخ می‏‌دهد که، به نظر من، نمونه‌‏ای است از آن نوع به‏‌هم‌‏ریختگیِ حواس که ممکن است در اثر تحقیر‌های خانگیِ هرروزه بروز کند. گراندکورت صاحب تعدادی الماس‏ خانوادگی است که معمولاً زنان به موهایشان می‌‏زنند. گوئندولن، چون اکنون از شوهرش نفرت و وحشت دارد، از الماس‏‌ها متنفر است. یک روز عصر که برای مهمانی آماده می‏‌شوند، گوئندولن با لباس زیبای ابریشم و اطلس خود مقابل گراندکورت می‌‏خرامد تا حال و هوایش را عوض کند. نظرش را در مورد لباس‏‌هایش می‏‌پرسد. گراندکورت او را ورانداز می‌‏کند:

 

او با چشمانی نیم‌‏بسته به گوئندولن خیره شد و گفت «الماس‏‌ها را به موهایت بزن».

 

گوئندولن خشکش زد، هم می‌‏ترسید که مبادا احساساتی از خود بروز دهد و هم احساس می‏‌کرد به‏رغم همۀ تلاشش وقتی چشمش به چشمان شوهرش می‏‌افتد حالت آن تغییر می‏کند. ولی باید پاسخی می‌‏داد، پس تا جایی که توانست خودش را به بی‏‌تفاوتی زد و گفت «آه! خواهش می‏کنم. تصور می‏کنم که آن الماس‌‏ها مناسب من نیستند».

 

گراندکورت با لحن آمرانۀ زیر‏لبی‏اش، مثل ظاهرش، که گویی آرامش و ظرافت عصرگاهان را در خود داشت گفت «ابداً این‏طور که فکر می‌‏کنی نیست. من مایلم که تو الماس‌‏ها را به موهایت بزنی». ‏

 

گوئندولن که به‌‏رغم آمادگی‌‏اش ترسیده بود گفت «استدعا می‏‌کنم مرا ببخشید، من این زمرد‌ها را دوست دارم». او با خود ‏اندیشید دست سفید گراندکورت که اکنون ریش چکمه‏ای‏اش را شانه می‏کند می‏تواند گلویش را بچسبد و او را تهدید به مرگ کند -از یک‌سو ترس او از شوهرش و از سوی دیگر اضطراب مبهمِ فاجعه‏ای انتقام‏جویانه که بر زندگی‏اش سایه افکنده بود او را به خیالات واهی کشانده بود.

 

گراندکورت گفت «بر من منت بگذار و بگو چرا، به‌‏رغم خواستۀ من، از به سر زدنِ آن الماس‏‌ها تحاشی می‏‌کنی». هنوز چشمانش بر چشمان گوئندولن دوخته بود و گوئندولن احساس می‌‏کرد چشمانش تنگ شده چنان که انگار نمی‌‏خواستند درد را به درون راه دهند.

 

گوئندولن الماس‌‏ها را به موهایش می‌‏زند، اما از آن روز به بعد هر لحظه فکر خلاصی از زندگی‏‌اش را در سر می‌‏پرورد که تنها با مرگِ خودش یا شوهرش محقق می‏‌شود؛ دیگر برایش اهمیتی ندارد چه‏‌کسی زنده بماند، چه‏‌کسی بمیرد. الیوت مسئله را حل می‏‌کند. گراندکورت، در یک روز تعطیل، هنگام قایق‌‏سواری به آب می‌‏افتد و در آن هنگام که غرق می‏‌شود گوئندولن، در حالتی مسحور، التماس او را برای پرتابِ طنابِ نجات تماشا می‏‌کند. گوئندولن اکنون بیست‏‌و‏دو سال دارد، ولی زندگی‌‏اش به پایان رسیده است.

 

سال‏‌های سال هر بار که می‌‏دیدم یا احساس می‏‌کردم زنی برای رهانیدن خود از شوهر یا معشوقی مستبد می‏‌جنگد، تهدیدی که در صدای گراندکورت بود را می‌‏شنیدم. الماس‌‏ها را به موهایت بزن. در نظر من، حالت اسف‏انگیز موقعیت او -کسی که از روز تولد تحت انقیادِ قانونیِ دیگران بوده است- همیشه مظهرِ آزارگری‏‌هایی بوده که در روابط عمیق نشو و نما می‏‌یابند، روابطی که بالاخره، روزی از روزها، به دلیل تحول درونیِ افراد که دیگر نمی‏‌گذارد تن به یوغ اسارت دهند محکوم به پایان است.

 

ماجرا‌ها و اتهامات آزار و اذیت در محل کار، که هم‏‌زمان با شروع جنبش #من_هم در سال ۲۰۱۷ سروکله‏‌شان پیدا شد، آن‏قدر گسترده بودند که حیرت‏زده‌‏ام کرد. این‏ رفتارها، که از تماس دست و نظردادن دربارۀ لباس باز کسی تا تجاوز جنسی را دربر می‌‏گرفت، در بعضی موارد قابل چشم‏‌پوشی و در بعضی دیگر توهین‌‏آمیز قلمداد می‏‌شد. از میان همۀ این ماجراها، اتفاقاً نظر من به معمولی‌‏ترین نمونه‏‌های جرایم جنسی جلب شد، آن‏‌هایی که نمونه‏‌ای از استفادۀ ابزاری مردان و زنان از یکدیگر هستند و مدت‌‏ها نادیده گرفته شده‌‏اند.

 

زنی را مجسم می‏‌کنم که سال‏‌ها، هر روزِ هفته، با گلویی گرفته و دلی پرآشوب وارد محل کارش می‌‏شود و می‏‌رود تا دارو‌هایی را که مجبور است برای حفظ شغلش بخورد سر بکشد. او از این مراسم تهوع‌‏آور با کسی حرفی نمی‌‏زند، چون می‏‌داند گلایه‌‏اش آن‏قدر پیش‏‌پاافتاده است که مرد‌ها می‏‌خندند و زن‏‌ها سربرمی‏‌گردانند، اما گویی روز‏به‏‌روز و ماه‌‏به‏‌سال چیزی حیات‌‏بخش در درونش می‏‌میرد: حسی از فردیت که او درست زمانی از آن آگاه شده که احساس کرده ممکن است از دستش بدهد. درماندگی اوست که عذابش می‏‌دهد؛ او فهمیده آنچه از نظرش تحقیرآمیز است، در این فرهنگ، طبیعی قلمداد می‌شود و دچار ضربۀ روحی می‌شود، چون هیچ نفوذی در این فرهنگ ندارد.

 

وقتی در سال ۲۰۱۷ این زنان پیدایشان شد -با چهره‌‏‏‏هایی درهم‏‌کشیده از غضب و صدا‌هایی غرولندکنان که می‏‌رفتند سونامی ویرانگری را به راه بیندازند که همۀ ما را، از زن و مرد، غرق کند- داشتند نشان می‌‏دادند که اگر این اهانت‌‏ها مدتی مدید نادیده گرفته شوند ممکن است روزی تمدنی را به نابودی بکشاند.

 

چرا تحقیر این‌همه احساسات را جریحه‌‏دار می‏‌کند، آسیب به‌‏بار می‌‏آورد و ما را به طرزی وحشتناک لِه می‏‌کند؟ چرا اگر ما پیشِ خودمان احساس حقارت کنیم، انگار زندگی برایمان غیر‏قابل تحمل -بله، غیر‏قابل تحمل- می‌‏شود؟ یا شاید بهتر باشد پرسش را بچرخانیم و، مثل آن زن دانایی که می‏‌شناسم، بپرسیم چرا باید نسبت به خودمان نظر خوب داشته باشیم؟ وقتی او این پرسش را مطرح کرد با خود گفتم آه بله! چرا غذا، لباس، سرپناه، آزادی بیان و آزادی حرکت برایمان کافی نیست؟ چرا باید علاوه بر این‏ها نظر خوب هم نسبت به خودمان داشته باشیم؟

 

این پرسش در همۀ فرهنگ‏‌ها مطرح است: همۀ ما، در هر جایی که باشیم، تشنۀ توضیحی هستیم که به ما بگوید چرا این‏گونه‌‏ایم. قرن از پسِ قرن، آثار فکری و نظام‏‌های اعتقادی فراوان به‏‌وجود می‏‌آوریم که در ما امید توضیحی را می‌‏پرورد که، اگر نه رنج‏‌های ما، دست‏کم اضطرابمان را تسکین دهد. زیگموند فروید که تفکر تحلیلی‏‌اش را بر درمان شکاف‏‌های درونی متمرکز کرد -شکاف‏‌هایی که ما را در برابر خودبیزاری آسیب‌‏پذیر می‏‌سازد- توضیحی را پیش نهاد که، در بلند‏ترین مدت، بزرگ‏ترین امید را به وجود آورد، از تخیلِ همدلانۀ او فرهنگ درمانی حاصل آمد که به دانشنامۀ نظریه‏‌های مرتبط با این مسئله مجهز بود.

 

روان‏کاوی می‏‌گوید که ما، از لحظۀ تولد، مشتاق شناخته‌شدن هستیم. وقتی چشمانمان را باز می‏‌کنیم منتظر پاسخیم. البته که ما باید گرم و خشک باشیم، کسی آراممان کند و دست نوازش به سرمان بکشد، ولی حتی بیش از این‏ موارد محتاج آنیم که با عشق و علاقه، مثل چیزی باارزش، نگاهمان کنند. به‌طور عادی، این توجه را کمتر از مقداری که نیاز داریم دریافت می‏‌کنیم، گاهی هم اصلاً دریافت نمی‏‌کنیم و، از اینجا به بعد، آن باور عاطفی که ما اصلاً ارزشی نداریم آغاز می‌‏شود.

 

هیچ‌‏کس به‏طور کامل از این موقعیت خلاص نمی‏‌شود. احساسات ما عمدتاً مخفی می‏‌شوند و ما، معمولاً، با رواداشتن همان مقدار آزار و اذیت به دیگران به راه خود ادامه می‏‌دهیم. اما برخی -مثل کسانی که در طبقۀ اجتماعی یا جنسیت یا نژادی نامطلوب یا ناخواسته متولد می‌‏شوند، یا شاید آن‏‌هایی که وضعیت ظاهری‏شان منجر به تمسخر یا طرد آن‏ها می‌‏شود- چنان آسیب می‏‌بینند که دائم می‏‌ترسند دیگران باعث شوند در مورد خودشان نظر بدی پیدا کنند و، ازاین‏رو، به‌طور خطرناکی جامعه‌‍‏گریز می‏‌شوند. کوشش در جهت غلبه بر این وضعِ بدوی، نیازمند تحلیل است، ولی در اغلب موارد این تلاش‏ به درازا می‏‌کشد و می‏‌کشد (و می‏‌کشد!)، اما اضطراب و پریشانی ما کم نمی‏‌شود؛ آنگاه درمان مثلِ آرزوی رمانتیکِ رهایی می‌‏شود؛ آرزویی محکوم به شکست.

 

اریک فروم، روان‌شناس اجتماعی، در دهۀ ۱۹۴۰ همین سؤال را پرسید -مخلص کلام اینکه چرا ما چنین راحت در مقابل تحقیر به زانو در می‏‌آییم- و به پاسخی رسید که تقریباً با پاسخ فروید متفاوت بود، اما نه خیلی. نظریۀ فروم در اثر درخشان گریز از آزادی نظری‌ه‏ای ساده بود، او هم مثل فروید از سنت داستان‌سرایی اساطیری استفاده کرد تا اندیشه‌هایش را برای خوانندگان معمولی روشن کند.

 

فروید داستان‏‌هایش را از آثار یونانی و رومی گرفت و فروم از سِفر پیدایش. فروم می‏‌گفت انسان‏‌ها، در آغاز، با طبیعت هماهنگ بودند تا اینکه از میوۀ درخت دانش خوردند و به حیواناتی برخوردار از موهبت اندیشه و احساس تبدیل شدند. از آن زمان به بعد، انسان‌‏ها موجوداتی مجزا بودند و دیگر با جهانی که عمر درازی را در آن، چون دیگر حیوانات بی‏زبان، زیسته بودند پیوندی نداشتند. نعمت اندیشه و احساس برای نژاد بشر هم شکوه استقلال و هم مجازات انزوا را به‌‏وجود آورد، این تفاوت ما را از یک سو مغرور و از سوی دیگر تنها کرد.

 

مایۀ تباهی ما همین تنهایی بود و به کیفر بزرگ ما بدل شد. چنان غرایزمان را منحرف کرد که با خودمان بیگانه شدیم -معنای حقیقی ازخود‏بیگانگی- و ازاین‏رو احساس قرابت با دیگران را نیز از دست دادیم، که این خود حتی تنهاترمان کرد. نمی‌توانستیم ارتباط برقرار کنیم و همین موجب احساس گناه و شرم شد: گناهی تحمل‏‌ناپذیر، شرمی عظیم، شرمی که تدریجاً به حقارت بدل شد. اگر هنگام رانده‌شدن از بهشت -یعنی از زهدان- نشان یا گواهی بر جا می‏‌ماند که بگوید ما نمی‏‌توانیم در زندگی موفق شویم، آن نشان همین عدم امکان ارتباط بود. وگرنه چگونه می‏توان شرمساری عمیق انسان‏‌ها را از پذیرش تنهایی‌‏شان، طی سده‌‏ها، توجیه کرد؟

 

فروم و فروید جایی به هم می‏‌رسند که هر دو تأکید می‏‌کنند تنها همان تحولی که موجب ظهور و بعد سقوطمان شده -تحول آگاهی- می‏‌تواند ما را از احساس فراگیر تنهایی رها کند. مشکل اینجاست که آگاهیِ ارزانی‌شده به ما چندان کافی نیست؛ اگر می‏‌خواهیم به آزادی درونی برسیم باید آگاه‏‌تر (بسیار آگاه‌‏تر) از آنچه عموماً هستیم بشویم.

 

فرض فروم این بود که اگر مردان و زنان بیاموزند که به‌‏طور کامل و آزادانه در وجودشان ساکن شوند، به خودشناسی می‏‌رسند و دیگر تنها نیستند: خودشان را کنارشان خواهند داشت. وقتی کسی همراه دارد، با خودش و همچنین با دیگران مهربان است. آنگاه تنهاییِ تحقیرکننده، مثل ویروسی که ریشه‏‌کن شده باشد، به تدریج محو می‏شود. ما باید این موضوع را بی‏‌گفت‏‌و‏گو بپذیریم.

 

بورخسِ بزرگ معتقد بود که باید وضعیت درونیِ فروپاشیده‏‌مان را به چشم یکی از بزرگ‏ترین فرصت‌‏های زندگی بنگریم -فرصتی برای آنکه نشان دهیم لیاقت آن خونی را که در رگ‏هایمان جاری است داریم. او می‏‌گوید «هر چه پیش آید، از تحقیر و بداقبالی و رنج، هم‏چون خاک کوزه‌‏گری است» بنابراین می‏‌توانیم «اوضاع رقت‏بار زندگی‏‏‌مان را» به چیزی درخورِ موهبت آگاهی بدل سازیم.

 

 

به همین‏‌جا ختم می‌‏کنم.

 

• این مطلب را ویویان گورنیک نوشته و در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۱ با عنوان «Put on the Diamond» در وب‌سایت هارپرز منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «الماس‌ها را به موهایت بزن» در بیست‌ودومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.

 

•• ویویان گورنیک (Vivian Gornick) جستارنویس آمریکایی است. به عنوان استاد مدعو ممتاز در برنامه نویسندگی غیرداستانی دانشگاه آیووا حضور داشت. و در مارس ۲۰۲۱، جایزه ادبیات غیرداستانی ویندهام-کمپبل را دریافت کرد. از آخرین کتاب‌های او به انداختن نگاهی طولانی (Taking a Long Look) از انتشارات ورسو و زنان در علم (Women in Science) اشاره کرد.

 

منبع: فرادید
دیدگاه شما
منتخب سردبیر