ضرب المثل ها و حکایت های قدیمی ایرانی
ضرب المثل های کوتاه ایرانی را در این مطلب میخوانید
ضرب المثل های کوتاه ایرانی را در این مطلب میخوانید
ضرب المثل کوتاه گربه را باید دم حجله کُشت
در روزگاران پیشین در یک خانه قدیمی بزرگ یک مادر با دو پسرش که یکی از آن ها ازدواج کرده بود و دیگر مجرد بود با یکدیگر زندگی می کرد. برادر متاهل همیشه به برادر مجردش می گفت: «از من میشنوی هیچ وقت زن نگیر! زن بگیری، مثل من بیچاره می شوی.»
برادرش می گفت: «خودت را با من مقایسه نکن. تو راه زن داری بلد نیستی، بگذار من زن بگیرم، آن وقت میفهمی زن گرفتن خیلی هم بد نیست.»اما مادر پیرشان خیلی دوست داشت تا زمانی که زنده است مراسم عروسی پسر کوچکش را ببیند. به همین خاطر او چندین دختر را به او معرفی کرده بود؛ اما پسرش هیچ یک از آن دخترها را قبول نکرده بود.
یک روز پسر مجرد خوشحال و شادمان به خانه آمد و گفت: «مادر وقتش رسیده؛ همین الان بلند شو و شال و کلاه کن تا با هم به خواستگاری برویم.»
مادرش بدون درنگ خوش حال شد و گفت: «مبارک است. خب، حالا این عروس خوشبختی که تو در نظر گرفتی کیست.» پسر با صدای پرهیجان گفت: «باید برویم به خانه ی ملک التجار. تصمیم دارم با دختر او ازدواج کنم»اسم دختر ملک التجار که آمد، مادر حالش بد شد و از حال رفت. اطرافیان جمع شدند و آب قند درست کردند تا دوباره مادر به هوش آمد. هنوز حالش کاملا جا نیامده بود که رو کرد به پسر و گفت: «مگر قحطی دختر آمده؟! مگر خبر نداری که دختر ملک التجار چه اخلاق بدی دارد. فکر می کند از دماغ فیل افتاده. کارش فقط این است که صبح تا شب به اطرافیانش دستور بدهد. از طرفی صدایش را که بلند می کند، هفت همسایه از نعره اش می ترسند.» مادر پیر دوباره رو به پسرش کرد و گفت: «زن باید مهربان و خوش اخلاق باشد. چنین دختری برای هیچ کس زن خوبی نمی شود. نمی بینی با آن همه مال و ثروتی که ملک التجار دارد، هیچ کس به خواستگاری دخترش نمی رود.»
در همین حین که مادر پشت سر هم در حال بدگویی دختر بود، پسرش با عصبانیت گفت: «یا دختر ملک التجار یا هیچ کس!»
مادر چاره ی دیگری نداشت. با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت. از آن جا که هیچ کس به خواستگاری دختر ملک التجار نمی رفت، دختر و پدر خیلی زود به پسر جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت. در اولین شب زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و اولین شام خود را با هم می خوردند. گربه ای از راه رسید و میو میو کرد.مادر چاره ی دیگری نداشت. با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت. از آن جا که هیچ کس به خواستگاری دختر ملک التجار نمی رفت، دختر و پدر خیلی زود به پسر جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت. در اولین شب زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و اولین شام خود را با هم می خوردند. گربه ای از راه رسید و میو میو کرد.داماد رو کرد به گربه و گفت: «پیشی جان اگر غذا می خواهی، باید بروی و برای من یک کاسه آب بیاوری» گربه باز میو میو کرد. داماد گفت: «مگر نگفتم، برو برای من یک کاسه آب بیاور. اگر نروی، با همین شمشیر سرت را از بدن جدا می کنم.»
عروس می خواست حرفی بزند و داماد را مسخره کند و بگوید که مگر گربه هم می تواند برود و آب بیارود که ناگهان داماد از جا بلند شد و با یک ضربه ی شمشیر گربه ی بیچاره را از پای در آورد و خون گربه به در و دیوار خانه پاشید. ترس به جان عروس افتاد و بدون این که چیزی بگوید، سر جایش نشست. و داماد شمشیرش را توی غلاف کرد و رو به عروس گفت: «برو یک کاسه آب تا برایم بیاور.»عروس بلافاصله گفت: «چشم» و از جا بلند شد. با لباس عروس رفت و کاسه ای آب برای داماد آورد. همه ی اطرافیان عروس و داماد فهمیدند که داماد گربه را دم حجله کشته و اما همین کار باعث شده که عروس بداخلاق زبانش را جمع و جور کند و حرف ناشایستی نزند.
چند شب بعد، برادر داماد که سال ها قبل ازدواج کرده بود، تصمیم گرفت کاری بکند و از همسرش زهر چشمی بگیرد. آن شب، او رو به زنش کرد و گفت: «برایم یک کاسه آب بیاور» به زن گفت: «آب می خواهی، خودت برو بخور»مرد گفت: «آب می آوری یا با شمشیرم سرت را از بدنت جدا کنم.»
همسرش گفت: «شوخی نکن!. آن که با شمشیر زنش را مطیع کرده، گربه را اولین شب زندگی شان کشته است. تو اگر گریه کش بودی، چند سال پیش که تازه با هم ازدواج کرده بودیم، این کار را می کردی.»
از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که اطرافیانش از او حساب می برند، گفته می شود: «گربه را دم حجله کشته است.»