حکایات و داستان های کوتاه از امامان | حکایات پند آموز از امامان
در این مطلب حکایاتی کوتاه از امامان را میخوانید
حکایت طلب همسر از امام رضا (ع)
یکی از رفقا می گفت : قصد ازدواج داشتم گفتم برم مشهد و از امام رضا (ع) یه زن خوب بخوام رفتم حرم و درخواستمو به آقا گفتم شب شد و جایی واسه خوب نداشتم هر جای حرم که میخوابیدم خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که " آقا بلند شو .... " متوجه شدم کنار پنجره فولاد یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن کسی هم کاری به کارشون نداره . رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و تااا صبح راحت خوابیدم ...
صبح شد پارچه رو وا کردم پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم ...چشتون روز بد نبینه یهو یکی داد زد : آی ملت ...شفا گرفت ...
به ثانیه نکشید ریختن سرم و نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان ... مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تائید کنن
آقا بیخیال شفا کدومه ؟!
خوابم میومد جا واسه خواب نبود رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم ...همین ...
تا اینو گفتم یه چک خوابوند در گوشم و گفت : تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی ...خیلی دلم شکست رفتم در پنجره فولاد و با بغض گفتم : آقا دست درد نکنه ... دمت گرم ...زن که بهمون ندادی هیچ یه کشیده آب دار هم خوردیم .
همینطور که داشتم نق میزدم یهو یکی زد رو شونمو گفت سلام پسرم مجردی ؟ گفتم آره
"من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت ...
خلاصه تا این که شدیم دوماد این حاج آقا
بعد ازدواج با خانومم اومدیم حرم از آقا تشکر کردم و گفتم آقا ما حاضریما ... یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه بهمون بدیا ....
حکایت غلامی خزر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائیل مى گذشت ناگاه چشم فقیرى به او افتاد و گفت :
به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد!
خضر گفت :
من به خدا ایمان دارم ولى چیزى ندارم که به تو دهم .
فقیر گفت :
بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من کمک کند! من در سیماى شما خیر و نیکى مى بینم تو آدم خیّرى هستى امیدوارم مضایقه نکنى .
خضر گفت :
تو مرا به امر عظیم (وجه خدا) قسم دادى و کمک خواستى ولى من چیزى ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشى .
فقیر: این کار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و کمک خواستى من نمى توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن !
فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت .
خضر علیه السلام مدتى در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمى کرد.
خضر: تو مرا براى خدمت خریدى ، چرا به من کار واگذار نمى کنى ؟
خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم ، تو پیرمرد سالخورده هستى .
خضر: من به هر کارى توانا هستم و زحمتى بر من نیست . خریدار: حال که چنین است این سنگها را از اینجا به فلان جا ببر!
با اینکه براى جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولى سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد.
خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت :
آفرین بر تو! کارى کردى که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کارى را انجام دهد.
روزى براى خریدار سفرى پیش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت :
من تو را درستکار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشین من باش ، با خانواده ام به نیکى رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستى لازم نیست کار کنى ، کار برایت زحمت است .
خضر: نه هرگز زحمتى برایم نیست .
خریدار: حال که چنین است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خریدار به سفر رفت ، خضر به تنهایى خشت درست کرد و ساختمان زیبایى بنا نمود.
خریدار که از سفر برگشت ، دید که خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسیار تعجب کرد و گفت :
تو را به وجه خدا سوگند مى دهم که بگویى تو کیستى و چه کاره اى ؟ حضرت خضر گفت :
- چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم :
فقیر نیازمندى از من صدقه خواست و من چیزى از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .
اکنون به شما مى گویم هرگاه سائلى از کسى چیزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى که مى تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالى محشور خواهد شد که در صورت او پوست ، گوشت و خون نیست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند که وقت حرکت صدا مى کنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر مى شود.) خریدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :
مرا ببخش که تو را نشناختم . و به زحمت انداختم .
خضر گفت : طورى نیست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نیکى نمودى .
خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستى ام در اختیار شماست .
خضر: دوست دارم مرا آزاد کنى تا خدا را عبادت کنم .
خریدار: تو آزاد هستى !
خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگى مرا آزاد نمود.
صحاب رس
حضرت رضا علیهالسلام از امیرمؤمنان على علیهالسلام نقل کرده است که :
یافث پسر نوح علیهالسلام بعد از طوفان، در کناره چشمهاى نهال درخت صنوبرى را کاشت که به آن درخت شاه درخت، و به آن چشمه دوشاب مىگفتند، این قوم در مشرق زمین زندگى مىکردند، و داراى دوازده آبادى در امتداد رودخانهاى بودند که به آن رودخانه، رس مىگفتند. نامهاى این قریهها دوازدهگانه به این نامهاى (ى دوازدهگانه ماههاى عجم) معروف بود، به این ترتیب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردین، اردیبهشت، خرداد، مرداد، تیر، مهر و شهریور، بزرگترین شهر آنها اسفندار نام داشت که پایتخت شاهشان به نام ترکوذبن غابور، نوه نمرود بود، درخت اصلى صنوبر و چشمه مذکور در این شهر قرار داشت، از بذر همین درخت در هر یک از شهرهاى دیگر کاشته بودند و رشد کرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درختهاى صنوبر را خداهاى خود مىدانستند، نوشیدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و حیوانات، حرام کرده بودند، هر کس از آن آب مىنوشید، او را اعدام مىنمودند و مىگفتند: این آب مایه حیات خدایان ما است، و کسى حق استفاده از آن را ندارد!!
آنها در هر ماه از سال، یک روز را به عنوان عید مىدانستند در آن روز به نوبت کنار یکى از آن درختان دوازدهگانه مىآمدند و گاو و گوسفند پاى آن درخت قربان مىنمودند و جشن وسیع مىگرفتند، و آتش روشن مىکردند، وقتى که دود غلیظ آتش مانع دیدن آسمان مىشد، در برابر درخت به خاک مىافتادند و آن را مىپرستیدند.
سپس گریه و زارى مىنمودند، و دست به دامن درخت مىشدند. وقتى که حرکت شاخههاى درخت، و صداى مخصوص آن درخت را (بر اثر باد شیطان) مىدیدند و مىشنیدند مىگفتند؛ درخت مىگوید: اى بندگان من، من از شما راضى هستم. آن گاه غریو شادى سر مىدادند، شراب مىخوردند و به عیش و نوش و ساز و آواز و عیاشى مىپرداختند، و در پایان به خانههاى خود باز مىگشتند...
این قوم علاوه بر این عقاید خرافى، در رفتار و کردار نیز فاسد و منحرف بودند، به طورى که همجنس گرایى و همجنس بازى در بینشان رواج داشت.
خداوند پیامبرى از نوادگان یعقوب علیهالسلام را (که طبق بعضى از روایات، حنظله نام داشت) براى هدایت آن قوم گمراه به سوى آنها فرستاد.
این پیامبر، سالها در میانشان ماند و هر چه آنها را به سوى خداى یکتا و بى همتا و دورى از بت پرستى دعوت کرد، گوش ندادند و به راه خرافى خود ادامه دادند.
سرانجام آن پیامبر، به خدا عرض کرد: پروردگارا! این قوم لجوج دست از بت پرستى و درخت پرستى بر نمىدراند، و روز به روز بر کفر و گمراهى خود مىافزایند، و درختهایى را که سود و زیان ندارند مىپرستند، همه آن درختها را خشک کن و قدرت خود را به آنها نشان بده، بلکه از درختپرستى منصرف شوند.
خداوند درختهاى آنها را خشکانید.
آنها وقتى که صبح از خانه بیرون آمدند در همه آن دوازده شهر دیدند که درخت معبود، خشک شده است (این حادثه مثل توپ در بینشان صدا کرد، هر کسى چیزى مىگفت) سرانجام آنها دو گروه شدند، یک گروه مىگفتند: جادوى این شخصى که ادعاى پیامبرى مىکند موجب خشک شدن درختها شده [یعنى درختها نخشکیده، بلکه سحر و جادوى او، چشمهاى ما را بسته به طورى که ما چنین خیال مىکنیم] گروه دیگر مىگفتند: خدایان ما به این صورت در آمدهاند تا خشم خود را نسبت به این شخص (که مدعى پیامبرى است) آشکار سازند تا ما نیز از خدایان خود دفاع کنیم و جلو او را بگیریم، (فریاد و شعارشان بر ضد آن پیامبر بلند بود و) سرانجام همه تصمیم گرفتند تا آن پیامبر خدا را (با سختترین شکنجه) اعدام کنند.
آنها چاهى کندند، و قسمت تهِ چاه را تنگتر نمودند، و آن پیامبر خدا را دستگیر کرده و در میان آن چاه افکندند و سر آن چاه را با سنگ بزرگى بستند، آن پیامبر پیوسته در میان چاه ناله و راز و نیاز کرد، و آنها کنار چاه مىآمدند و صداى ناله و راز و نیاز او را با خدا مىشنیدند، و مىگفتند امیدواریم که خدایان ما (درختهاى صنوبر) از ما راضى گردند و سبز شوند و شادابى و خشنودى خود را به ما نشان دهند.
آن پیامبر در مناجات خود مىگفت: خدایا! مکان تنگ مرا مىنگرى، شدت اندوه مرا مىبینى، به ضعف و بى نوایى من لطف و مرحمت کن، هر چه زودتر دعایم را به اجابت برسان، و روحم را قبض کن.
آن پیامبر خدا با این وضع در آن چاه به شهادت رسید.
عذاب سخت اصحاب رس
در این هنگام خداوند به جبرئیل فرمود: به این مخلوقات بنگر که حلم من آنها را مغرور کرده، و خود را از عذاب من در امان مىبینند، و غیر مرا مىپرستند، و پیامبر فرستاده مرا مىکشند... من به عزتم سوگند یاد کردهام که هلاکت آنها را مایه عبرت جهانیان قرار دهم.
روز عید آنها فرا رسید، همه آنها در کنار درخت صنوبر اجتماع کرده و جشن گرفته بدند، ناگاه طوفان سرخ شدیدى به سراغشان آمد، همه وحشت زده به همدیگر چسبیدند و به دنبال پناهگاه بودند، ناگهان دریافتند که هرجا پا مىگذارند، مانند سنگ کبریت شعله ور و سوزان و داغ است، در همین بحران شدید، ابر سیاهى بر سر آنها سایه افکند، و از درون آن ابر، صاعقه هایى از آتش بر آنها باریدن گرفت، به طورى که پیکرهاى آنها بر اثر آن آتشها، همچون مس ذوب شده، گداخته شد، و به این ترتیب به هلاکت رسیدند.
حضرت عیسی
شخصى با حضرت عیسى (علیه السلام) همسفر شد تا به کنار آبى رسیدند سه قرص نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و یکى دیگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهویى با دو بچه آهو به نظر حضرت عیسى (علیه السلام) در آمدند آن حضرت یکى از آن دو آهوى بچه را طلبید به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت کرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و کباب و بریان کردند به اتفاق رفیق میل کردند.
بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره کشته شده کردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.
حضرت با رفیق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدایى که این آیه بزرگ را به تو نشان داد بگو که آن قرص نان را که برداشت گفت: نمىدانم (انسان گرفتار دنیا است و مال دنیا، ببینید این شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگوید شاید به دنیا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسیدند به روى آب روان و یا رودخانه حضرت عیسى (علیه السلام) دست آن رفیق را گرفت به روى آب روان گشتند.
چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مىکنم بحق آن خدایى که این معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را که برداشت، باز گفت: نمىدانم و خبر ندارم، از آنجا نیز عبور کردند در بیابان نشستند حضرت عیسى پاره خاک فراهم فرمود و امر کرد: کن ذهبا باذن الله یعنى: طلا بشوید به اذن خداوند تعالى، آن خاک و ریگ به فرمان الهى طلا گردید، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، یک قسمت را خودش برداشت، قسمت دیگر را به رفیق داد، قسمت سوم را فرمود براى کسى گذاشتم که آن گرده نان را برداشته باشد.
مریض حریص گفت: من برداشتم، حضرت عیسى وقتى این جریان را دیدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بیابان ماند که دو نفر دیگر به او رسیدند و به طمع آن مال خطیر به دنبال او افتادند و قصد کشتن او را نمودند ناچار زبان ملایمت گشودند و گفتند: این سه قطعه طلا را تقسیم مىکنیم هر کدام یک قطعه برداشتند.
چون به منزل رسیدند، یکى از رفقا را براى خرید نان به قریه نزدیک فرستادند رفیقى که براى تهیه نان رفته بود با خود فکر کرد که طعام را با زهر مسموم کند و به خورد دو رفیق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نماید و همین عمل را انجام داد.
اتفاقا آن دو رفیق هم در بیابان نقشه قتل او را طرح کردند که وقتى آمد او را بکشند و تمام طلاها را تصرف کنند، چون آن رفیق، آن دو نفر آمد او را کشتند سپس بدون اطلاع از جریان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه کشته شده در بیابان افتاده بود.
بار دیگر حضرت عیسى (علیه السلام) با حواریین از آن طرف عبورشانافتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه کردند حضرت عیسى صورت بطرف اصحاب خود کرد و حکایت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنیا فاحذروها، یعنى این است دنیا پس دورى کنید از آن دنیا و دل به آن نبندید که نتیجه بعدى گرفتارى است که ملاحظه فرمودید، که دل بستن به دنیا چه عاقبت بدى بوجود آورد .