راز هولناکی که زنم آن را پنهان کرده بود | دوستش مستانه وقتی او را لو داد خشکم زد!
نمی توانستم حرف های آن زن غریبه را قبول کنم، سرم درد گرفته بود و چشمانم همه چیز را تار می دید. او بعد از گذشت 30 سال از زندگی سراسر خوشبختی من، رازی را افشا می کرد که تحمل آن برای هر مردی بسیار سخت است.
با شنیدن این حرف ها پاهایم سست شد. ساعتی را در کنار خیابان نشستم و به آن چه شنیده بودم می اندیشیدم، آیا امکان دارد زنی 20 سال همسرش را فریب بدهد و با یک دروغ بزرگ سال ها در کنار او زندگی کند...
مرد 50 ساله در حالی که عنوان می کرد «دیگر به چه کسی می توان اعتماد کرد!»و چه کسی باید پاسخ گوی دروغی باشد که امروز همه زندگی ام را به هم ریخته است، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: هنوز یک ماه از پایان خدمت سربازی ام نگذشته بود که پدر و مادرم برای ازدواج با من اصرار کردند.
آن روز به پدرم گفتم من که شغل و درآمد مناسبی ندارم چگونه باید ازدواج کنم و دختری را به فلاکت و سختی بیندازم. پدرم در حالی که سرش را رو به آسمان گرفته بود، گفت: خدا ارحم الراحمین است. روزی که من هم با مادرت ازدواج کردم کار درست و حسابی نداشتم، مطمئن باش خداوند به برکت این ازدواج راهگشا خواهد بود و تو هم کار مناسبی پیدا می کنی.
در برابر نصیحت های دلگرم کننده پدرم دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و سرم را به نشانه رضایت تکان دادم. مادرم از روز بعد دختران زیادی را برای ازدواج من پیشنهاد کرد تا این که پس از چند بار خواستگاری، در نهایت با دختر یکی از دوستان مادرم ازدواج کردم.
«مستانه» دختر خوب و باوقاری بود و به کسی کاری نداشت من هم از این ازدواج راضی بودم به طوری که حدود یک هفته بعد از برگزاری مراسم عقدکنان، مغازه کوچکی راه اندازی کردم و کار و بارم رونق گرفت.
روزها می گذشت و من هر روز از نظر مالی در وضعیت بهتری قرار می گرفتم تا آن جا که صاحب خانه و ماشین و چند دربند مغازه شدم. حدود 10 سال از زندگی مشترک من و مستانه می گذشت اما صاحب فرزند نشده بودیم. همین موضوع موجب نگرانی پدر و مادرم شده بود و بستگانمان با نگاه هایی توام با کنایه از علت بچه دار نشدن مان می پرسیدند.
در این میان مستانه مدام به پزشک متخصص نازایی مراجعه می کرد و من هم به ناچار جملاتی را سر هم می کردم تا از پاسخ گویی به سوالات اطرافیانم فرار Escape کنم. با آن که مستانه هزینه های زیادی صرف می کرد ولی باز هم خبری از بارداری او نبود.تا این که روزی به من گفت طبق اظهارنظر پزشکان من مشکلی برای بارداری ندارم، بهتر است تو هم برای انجام آزمایش های پزشکی مراجعه کنی.
وقتی نتیجه آزمایش ها را به پزشک متخصص نشان دادیم گفت مشکل از من است و شاید تا پایان عمر نتوانم شیرینی داشتن فرزندی را در زندگی ام بچشم. در حالی که به شدت ناراحت بودم از مطب پزشک بیرون آمدیم. به همسرم گفتم بیا از یکدیگر جدا شویم.
تو نباید به آتش من بسوزی! اما او گفت تا پایان عمر در کنارت خواهم ماند! دیگر این حرف ها را هیچ وقت بر زبان جاری نکن! آن روز از گذشت و فداکاری مستانه به خودم بالیدم و تصمیم گرفتم هیچ گاه نگذارم او در زندگی با من احساس خستگی و ناراحتی کند و به همین خاطر، همه زندگی و عاطفه ام را به پایش ریختم تا این که 20 سال بعد از این ماجرا یکی از دوستان مستانه با من تماس گرفت و عنوان کرد به خاطر عذاب وجدان می خواهد رازی را برایم فاش کند.
وقتی سرقرار با آن زن 48 ساله رسیدم او در حالی که گریه می کرد گفت 20 سال قبل من که در آزمایشگاه پزشکی کار می کردم ، با همسرت دوست شدم. او از من خواست برای حفظ بنیان خانواده اش، نتیجه آزمایش های شما را طوری تغییر دهم که شما عامل نازایی همسرتان معرفی شوید در حالی که «مستانه» نازا بود. اکنون به خاطر این دروغ بزرگ دچار عذاب وجدان شده ام و ...