حکایت

حکایات کوتاه و آموزنده

حکایت کوتاه و آموزنده جالب و جدید

حکایات کوتاه و آموزنده

حکایت جالب این سیرین و احوال پرسی

ابن سیرین کسی را گفت: چگونه‏ ای؟ گفت: چگونه است حال کسی که پانصد درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

 

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبکار بده و باقی را خرج خانه کن و واى بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم!

 

گفتند: وادار نبودی که قرض و خرج وی را بدهی. گفت: وقتی حال کسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی…

 

اینچنین است رسم انسانیت و مردانگى…

 

داستان مرد گدا در بازار

فردى هرروز در بازار گدایی می‌کرد و مردم حماقت وی را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بودو دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد! داستان در تمام منطقه پخش شد.

 

هرروز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب میکرد، مردم وی را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.

 

تا این‌که مرد مهربانی از راه رسید و از این‌که وی را ان طور دست می انداختند، ناراحت شد. وی را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و همدیگر دستت نمی‌اندازند.

 

گدا پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!

 

اگر کاری می‌کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق پندارند…!

حکایت موش و شتر سواری

موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر بدلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش رابه وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند.
موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید:
«چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خودرا بر عهده گیر.»

چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر پادشاه نیی
خود مران چون مرد کشتی بان نیی

مثنوى معنوى

داستان پادشاه و تخته سنگ

در زمان‌های‌ گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این‌که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… باوجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت.

 

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و ان را کناری قرار داد.

 

ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل ان سکه‌های‌ طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود:

 

” هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد! “

منبع: تالاب
دیدگاه شما
منتخب سردبیر