داستان زیبا از مولانا | حکایت جالب از مولانا
یکی از داستانهای زیبای مولانا:
یکی از داستانهای زیبای مولانا:
پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت .
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید
در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن میگفت :
و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما
و گره ای از گره های زندگی ما بگشای
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هاى لباسش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
مولانا :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح را ❤️