حکایات کوتاه و خواندنی | حکایات پند آموز جمیل و جمیله
حکایت، داستانی کوتاه و آموزنده است که اغلب ریشه در فرهنگ شفاهی و سینه به سینه دارد. این داستانها به زبانی ساده و روان بیان میشوند و دربردارنده پندها و عبرتهای اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی هستند. حکایتها از دیرباز در میان مردم ایران جایگاه ویژهای داشتهاند و به عنوان بخشی از ادبیات فولکلور و عامیانه، سینه به سینه نقل شدهاند.
حکایت جمیل و جمیله
حکایت، داستانی کوتاه و آموزنده است که اغلب ریشه در فرهنگ شفاهی و سینه به سینه دارد. این داستانها به زبانی ساده و روان بیان میشوند و دربردارنده پندها و عبرتهای اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی هستند. حکایتها از دیرباز در میان مردم ایران جایگاه ویژهای داشتهاند و به عنوان بخشی از ادبیات فولکلور و عامیانه، سینه به سینه نقل شدهاند.
یک روز که دختران ده براى گردآورى هیزم به بیشهزار مىرفتند جمیله نیز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هیزم خشک را جمع مىکرد، چشمش به یک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جمیله دستهٔ هاون را لاى هیزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانههایشان بازگردند، او هیمهٔ هیزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در میان هیزم محکم نمىشد. هر بار که هیزم را بلند مىکرد دستهٔ هاون به زمین مىافتاد.
دخترها در طول این مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند ‘جمیله، هوا رو به تاریکى مىرود، اگر مىخواهى با ما بیائى بیا وگرنه مىتوانى به دنبال ما راه بیفتی’ . جمیله گفت ‘شما بروید، من نمىتوانم این دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اینجا مىمانم’ . از اینرو دخترها او را ترک کردندوقتى هوا تاریکتر شد دستهٔ هاون در یک لحظه به یک غول تبدیل شد و جمیله را روى دوشش انداخت و بىدرنگ آنجا را ترک کرد. او بیابان را زیر پا گذاشت و رفت و رفت تا اینکه پس از یک ماه به قلعهاى رسید. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت ‘اینجا در کنفِ حمایت من هستى و هیچ آسیبى به تو نخواهم رساند’ . اما جمیله با تلخکامى گریه سر داد و با خود گفت ‘چه بلائى سر خودم آوردم!’وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جمیله از آنها پرسید: ‘دختر من کجاست؟’ آنها گفتند: ‘دختر شما در بیشهزار بیرون ده ماند. ما به او گفتیم اگر با ما مىآیى بیا وگرنه ما مىرویم و او گفت شما بروید! من دستهٔ هاونى پیدا کردهام که نمىتوانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اینجا مىمانم’ . مادر جمیله فریادزنان در تاریکى شب بهسوى بیشهزار دوید.
مردان روستا بهدنبال زن راه افتادند و به او گفتند ‘به خانهات برگرد! ما او را نزد شما خواهیم آورد. یک زن نباید هنگام شب آوارهٔ بیشهزار شود. ما – مردها – جمیله را جستجو مىکنیم’ . ولى مادر جمیله فریاد زد ‘من با شما مىآیم. ممکن است دخترم با نیش افعى کشته شده باشد یا جانوران او را دریده باشند، آنوقت چه خاکى به سرم بریزم؟’ مردها پذیرفتند و با مادر جمیله به راه افتادند و یکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بیشهزار نشان دهد.
آنها هیمهٔ هیزم را در همان جائى یافتند که جمیله روى زمین گذاشته بود اما اثرى از او نیافتند. آنها بهنام صدایش کردند اما هرچه فریاد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آنگاه به مادر جمیله که هنوز گریه مىکرد، گفتند ‘دختر شما را آدمیزاد دزدیده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نیش زده باشد پس جسدش کجاست؟’ و همگى به خانههایشان بازگشتند.روز چهارم پدر و مادر جمیله به یکدیگر گفتند ‘چهکار باید بکنیم؟ آن جوان بیچاره (جمیل) براى خرید لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئیم؟’ و سرانجام تصمیم گرفتند ‘بزى را مىکشیم و سرش را دفن مىکنیم و سنگى روى قبر مىگذاریم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مىدهیم و مىگوئیم که دختر مرده است’. از آن سو غول به دختر خبر داد که خانواده اش چنین کرده اند؛ تا او را ناامید کند.پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زیورآلاتى را که خریده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جمیله به پیشوازش رفت و گفت ‘امیدوارم در آینده خوشبخت شوى اما باید بگویم که جمیله عمرش را به شما داد’ . اشکهاى آن جوان بر گونههایش سرازیر شد و زار زار گریه کرد. جمیل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند ‘با ما بیا’ و او که لباسهاى عروسى را زیر بغل حمل مىکرد به دنبالشان راه افتاد.
جهیزیه را روى قبر انداخت و هاىهاى گریست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبید. جمیل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباسهاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گریه کرد و بار دیگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار این جوان همین بود….
اما از آن طرف بشنویم که مردى که پیاده در بیابان سفر مىکرد، خود را در برابر قصر بلندى دید که تک و تنها در بیابان ساخته شده بود و هیچ خانهاى نزدیک آن نبود. او گرسنه و ناامید بود و منتظر بود که فرشته ملک الموت به سراغش بیاید.
مرد با خود گفت ‘در سایهٔ این قصر استراحتى خواهم کرد’ و در کنار دیوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را دید و پرسید ‘شما دیوى یا انسان؟’ مرد گفت ‘من از سلالهٔ آدمیزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!’
دختر پرسید ‘چه کسى ترا به اینجا کشانده و در سرزمین غولها و دیوها بهدنبال چه مىگردی؟’ آنگاه مرد را نصیحت کرد و گفت ‘شما دوست عزیز اگر آدم عاقلى هستی، پیش از آنکه غول ترا در اینجا بیابد و به زندگىات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اینجا برو. اما قبل از اینکه بروى به من بگو: مسیرت کجاست؟مرد گفت ‘چرا اینقدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مىکنی؟’ دختر گفت ‘من تقاضائى دارم’ . اگر به طرف ده ما مىروى این پیام را براى مردى که جمیل نامیده مىشود برسان:از فراز کاخ بلندى در بیابان
جمیله سلامت مىرساند
از وراى دیوارهاى ستبر زندان
جمیله صداى بزغالهاى شنید
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فریب دهند
جمیله در جائى که بادهاى بیابانى مىوزند و مىروبند
تک و تنها و پیوسته مىگرید و مىگرید
مرد با خود گفت ‘اما من تا صبح زنده نیستم تا تقاضاى این دختر را برآورده کنم ….. دختر به او آب و غذایی داد و مرد به راه خود ادامه داد….