پندی حکیمانه از لقمان حکیم | سه وصیت لقمان حلکیم به پسرش و تمام مردم+ ویدیو
در این مطلب وصیت لقمان حکیم به پسرش را میخوانید
وصیت لقمان حکیم به پسرش
در این مطلب وصیت لقمان حکیم به پسرش را میخوانید
لقمان حکیم به فرزندش گفت: پسر جانم به تو سفارش میکنم این سه پند را به یاد بسپار و به آن عمل کن:1. راز خود را با هرکسی نگو ( همسرت ). 2 . با عوان (مأمور حسابرسی و دفتردار نگهبانان دولتی) دوستی مکن. 3. از نوکیسه (آن کس که تازه ثروتمند شده) وام نگیر. پس از آنکه لقمان از دنیا رفت، پسرش خواست این پندها را بیازماید و آشکارا بنگرد که زیان آنها چیست که پدر حکیمش به آن وصیت کرده است؟
پس گوسفندی را کشت و بدن کشته شده آن را در میان جوالی نهاد و سر جوال را بست و آن را به خانه آورد. زیر تختش گودالی کند و آن را در همان جا دفن کرد. به همسرش گفت: من دشمنی داشتم و او را کشتم و در اینجا دفن کردم، مراقب باش این راز را بپوشی و به کسی نگویی. سپس در همسایگی او سردفتردار نگهبانان دولتی بود. با او دوست شد و هر روز او را نزد خود میآورد و دوستی خود را با او عمیق کرد. همچنین در محلهای که زندگی می کرد، جوانی بود که اصالت خانوادگی نداشت و با کوشش ثروتی اندوخته بود و تازه ثروتمند شده بود و به ثروت خود افتخار می کرد. پسر لقمان چند درهم از او وام گرفت و آن را در گوشه خانهاش نهاد. تا اینکه روزی بین پسر لقمان و همسرش نزاعی رخ داد، در آن حال دوست او فریاد زد: ای قاتل بدکار، و ای خونریز فتنهانگیز، مسلمانی را به ناحق کشتی و در خانه خود دفن کردی؟ اینک می خواهی مرا نیز بکشی؟ صدای او به گوش عوان رسید، با اینکه پسر لقمان با عوان دوست بود، بیدرنگ رفت و ماجرای قتل را به پادشاه خبر داد. پادشاه فرمان داد قاتل را احضار کنند. همان عوان گفت: من او را احضار میکنم. عوان به خانه پسر لقمان آمد، او را با کمال خواری و اهانت از خانهاش بیرون کشید و دوستی خود با او را به کلی فراموش کرد و کشان کشان او را به سرای شاه برد. در مسیر راه، آن شخص نوکیسه، پسر لقمان را در آن حال دید، در برابر مردم با شتاب و خشونت نزد او آمد و دامنش را گرفت و گفت: اگر تو را قصاص کنند مال من تلف می شود هماکنون طلب مرا بده. به این ترتیب گروهی جمع شدند و پسر لقمان را با اهانت بسیار به سوی سرای شاه روانه کردند. هنگامیکه فرزند لقمان در برابر شاه قرار گرفت، شاه گفت: تو که پسر لقمان حکیم هستی، شایسته نبود که از تو خونریزی و فتنهانگیزی سر زند. پسر لقمان گفت: من هرگز خونی به ناحق نریختهام و اصلاً انسان نکشتهام. عوان گفت: او دروغ میگوید، بلکه مردی را کشته و جنازهاش را در خانهاش دفن کرده است. پسر لقمان گفت: از پادشاه میخواهم فرمان دهد تا آن مقتول را حاضر کنند. او در میان جوالی است که من در فلان جا دفن کردهام. پادشاه فرمان داد تا آن جنازه را حاضر کنند، مأموران به خانه پسر لقمان آمدند و همسر پسر لقمان محل دفن را نشان داد، آنها جوالی را از آنجا بیرون آورده و همچنان سربسته نزد شاه، آوردند. وقتی سر جوال را گشودند، دیدند جسدگوسفندی است که ذبح شده است؛ حاضران شگفتزده شدند. شاه پرسید: ای فرزند لقمان، چرا گوسفندی را ذبح کرده و دفن کردهای؟ چگونگی این حادثه را برایم بیان کن. پسر لقمان پاسخ داد: پدرم به من چنین وصیت کرد: راز خود را برای هرکسی فاش مکن، عوان را به عنوان دوست خود نگیر و از نوکیسه وام نگیر. من خواستم این پندهای پدرم را بیازمایم، هنگامیکه آزمودم به حکمت و راستی گفتار پدرم پیبردم و برایم روشن شد که سخن او عین حقیقت است.