حکایت کوتاه | حکایت کوتاه ملانصرالدین

حکایات کوتاه و پند آموز از ملانصرالدین | بخوانید و لذت ببرید

حکایت های کوتاه ملانصرالدین را در این مطلب میخوانید

حکایات کوتاه و پند آموز از ملانصرالدین | بخوانید و لذت ببرید

حکایت های کوتاه ملانصرالدین را در این مطلب میخوانید 

 

 حکایت کوتاه نصیحت کردن ملا

ملا دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترک را سوار بر خری کرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند. یکی از همراهان عروس از ملا پرسید چی کار داری و برای چی با این عچله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میکردم ولی یادم رفت. و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار (نخ)را داخل سوزن کردی آخرش را گره .بزنی وگرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت..
   

حکایت کوتاه   خر فروشی ملا
روزی ملا خری را به بازار برد که بفروشد. هر مشتری که برایش میرسید, اگر از جلو میامد خر دهانش را باز میکرد که دندان بگیرد و اگر از عقب میامد لگد میزد. شخصی به ملا گفت: با این وضع کسی خر را نخواهد خرید. ملا گفت: مقصد من هم فروش آن نیست فقط میخواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چی

   وزن گربه
یکروز ملا یک من گوشت خریده و به خانه آورد و به زنش داده و گفت: زن برای امشب من مهمان دارم این یک من گوشت را کباب کن تا جلوی آنها بگذارم. او پس از این حرف از خانه خارج شد. ولی زنش بلافاصله گوشتها را کباب کرده و چند تن از دوستان و همسایگان را دعوت کرد و کباب سیری خوردند. شب وقتی ملا به خانه آمدو سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت: من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشتها را خورد. حالا بهتر است غذای دیگری برای مهمانت درست کنی. ملا بدون درنگ رفت گربه را که در گوشه حویلی نشسته بود گرفت و ترازوئی آورد و گربه را در یک طرف و در طرف دیگر سنگ گذاشت و شروع به وزن کردن گربه نمود. وزن گربه کمتر از یک کیلو بود و با عصبانیت رو بطرف زنش کرده و گفت: زن دروغگو اگر یک من گوشت را این گربه خورده بود لااقل باید وزنش از یک من بیشتر باشد در صورتی که مشاهده میکنی وزن تمام بدن او حتی دو کیلو هم نمیشود.
درس عبرت

ملا به حمام رفته بود. خدمتکاران حمام به او اعتنایی نکرده و خدمتی انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دینار اجرت داد و حمامی ها از این بخشش فوق العــــــــاده متحیر مانده ممنون گردیدند. هفته بعد که باز ملا به حمام رفت احترام بی اندازه ای از هر یک خدمه دید که هر یک به نوعی اظهار کوچکی مینمودند ولی با این همه ملا وقت بیرون رفتن فقط یک دینار به آنها داد. حمامی ها بی اندازه متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ ملا گفت: مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتری های خود را رعایت بنمائید.
      دزد را پیدا کنید
وقتی ملا از دهی عبور میکرد دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. ملا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگر نه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی های ترسو بلافاصله به جستجو شروع کرده و خورجین او را از دزد مزبور گرفته و پس دادند و یکی از آنها پرسید: خوب حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمیکردیم چی میکردی؟ ملا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش میشد تا از آنجا برود گفت: هیچ .... گلیمی را که در خانه دارم پاره میکردم و و خورجین دیگری از او میساخت.
زن گرفتن ملا

پس از مرگ زنش ملا چند نفر از همسایه ها را جمع کرده و از آنها خواهش کرد زنی برای او پیدا کنند که دارای جهار صفت باشد. 1 دختر باشد. 2 پولدار باشد. 3 زیبا باشد. 4 خوش اخلاق باشد. یکی از زنان همسایه گفت: ملا صفاتی که شما میخواهید در یک زن جمع نمیشود, بهتر است اجازه بدهید چهار زن برای شما بگیریم که هر یک دارای یکی از این صفات باشند. ملا جواب داد: اگر چه علاقه داشتم که چهار صفت در یک زن جمع باشد ولی حالا که شما صلاح میدانید مانعی ندارد. چهار زن تهیه کنید ولی سعی کنید هر یک در صفت خود بینظیر باشد.

      درخت کاری ملا
ملا باغ کوچکی در کنار خانه اش داشت که به هنگام بهار چندین درخت در آن میکاشت. اما وقتی هوا تاریک میشد درختها را از داخل زمین خارج کرده و به خانه اش میبرد و در گوشه اطاق میگذاشت. مردم از این کار عجیب ملا حیرت کرده بودند روزی به نزد وی رفته و علت را جویا شدند. ملا دستی به ریش خود کشیده و گفت: میدانید رفقا در این شهر مدتی است که دزد زیاد شده و من برای آنکه آنها نتوانند درختهائی را که کاشته ام بربایند آنها را شبها به اطاقم
    عرق سیاه پوست

ملا غلام سیاهی داشت به نام عماد. روز عید که لباس نو پوشیده بود, خواست نامه ای به یکی از دوستانش بنویسد. چند قطره از مرکب به لباسش چکید. چون به خانه رفت زنش شروع به داد و فریاد کرد که تو ارزش لباس نو پوشیدن را نداری. ملا گفت: ای زن خوب بود اول سبب را میفهمیدی بعد با من نزاع مینمودی. زن پرسید: سبب سیاه کردن لباس چیست؟ ملا گفت: امروز به ملاحظه عید عماد خواست دست مرا ببوسد. صورتش عرق کرده بود. قطرات عرق او به لباسم چکید سیاه شد.
زرنگی

ملا میخواست مهری برای پسرش بکند که نام پسرش بر روی آن نوشته شده باشد. در آن شهر مرد حکاکی زندگی میکرد که برای کندن هر حرف در روی مهر یک دینار میگرفت. ملا به نزد وی رفته و گفت: جناب حکاک من میل دارم مهری برایم بکنی که نام پسرم بر رویش نوشته شده باشد. مرد حکاک گفت: قیمت کار مرا که میدانی برای هر حرف یک دینار باید بپردازی. ملا سرش را جنباند و گفت: بلی. مرد حکاک گفت: خوب اسم پسرت چیست؟ ملا فکری کرد و گفت: (خس) مرد مزبور فت: دو دینار باید بدهی. ملا دو دینار داد و حکاک شروع به کار کرد و پس از چند دقیقه ای کلمه (حس) را روی مهر کند و نوبت نطقه ای رسید که باید روی (ح) بگذارد که ملا دست وی را گرفته گفت: جناب حکاک خواهش دارم نقطه را به جای آنکه در سر (ح) بگذاری در داخل شکم (س) بگذار حکاک آن کار را کرد و کلمه (حسن) در روی مهر نقش بست و ملا مهر را گرفته و گفت: من به جای سه کلمه پول دو کلمه را دادم جناب حکاک باشی زرنگ.

   ملا و مرد زورآور
یکروز ملا از راهی میگذشت. چشمش ندید و سیلی محکمی به مرد زورآوری که از کنارش میگذشت زد. مرد رویش را برگشتاند و چند دشنام به او داد. ملا قدری ایستاد و به مرد مزبور نگریست. آنوقت دو قدم به طرفش برداشت و گفت: به من دشنام میدهی؟ مرد زورآور دو قدم به طرفش برداشت و گفت: نخیر به بابا و ننه ات دشنام میدهم. ملا دو قدم عقب رفته و گفت: ببخشید خیال کردم به من دشنام میدهید.
ملا و گادیوان

یکروز ملا از سفری بر میگشت و مقدار زیادی بار با خود آورده بود. وقتی در ایستگاه از موتر پایین شد و بارهایش را روی زمین نهاد و گادیوانی را صدا زد و آدرس خانه خود را به او داد و گفت: خوب کاکاجان حالا بگو چند میگیری که خودم و بار ها را به آدرسی که گفتم برسانی؟ گادیوان گفت: برای بردن خودت پنج دینار ولی برای بردن بارها هیچ. ملا فکری کرد و گفت: بسیار خوب پس بارها را به آدرسی که گفتم ببر من خودم پیاده خواهم آمد.

  چاره جویی ملا

روزی گاوی برای خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگی که پر از آب بود کرد. اما دیگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج کند. مردم به دور حیوان و خمره جمع شدند. اما هر چه کردند نتوانستند سر گاو را از خمره بیرون آورند. از قضا ملا از آنجا میگذشت مردم وقتی وی را دیدند دست به دامانش شدند تا راه چاره ای نشان بدهد. ملا گفت: زود باشید سر گاو را ببرید تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابی آوردند و گردن گاو را بریده و تنه اش را جدا کردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و دیگر بیرون نمی آمد. پرسیدند جناب ملا حالا چی کار کنیم؟ ملا باز هم فکری کرده گفت: چاره ای نیست باید خمره را بشکنید و سر گاو را از داخلش بیرون بیاورید.
بچه ملا

یکروز ملانصرالدین وارد اطاق بچه کوچکش شد و دید که او در حال گریه کردن است. ملا ناراحت شد جلو رفت و دستی بر سر بچه اش کشید و گفت: برای چه گریه میکنی؟ بچه ملا همانطور گریه کنان گفت: هیچی پدرجان .... تنها بودم و برای خودم قصه میگفتم ولی در قصه ام دیو داشت ترسیدم بیاید مرا بخورد.
     ملا و مرد مست

یکشب ملا به طرف خانه اش میرفت که مرد مستی به وی تصادف کرد. ملا برگشت و گفت: احمق مگر کور استی که آدم به این بزرگی را نمی بینی؟ مرد مست در حالی که از مستی پس و پیش میشد گفت: اتفاقا به جای یکی دوتا میبینم. ملا گفت: خوب پس چرا با من تصادف میکنی؟ مرد مست گفت: چون من میخواستم از وسط شما دوتا رد بشوم.

    ملا و مرد دیوانه

روزی ملا نصرالدین از کنار حوض مسجدی که پر از آب بود میگذشت. مردی را دید که در کنار حوض نشسته و قوطی گوگردی در دست دارد به زیر آب فرو برده و مشغول آتش کردن است. ملا نزدیکتر رفت و پرسید: برادر چه کار میکنی؟ مرد دیوانه سری جنباند و گفت: یک قران پولم در حوض افتاده و چون پایین حوض تاریک است و نمیتوانم آنرا بیبینم گوگرد میزنم تا روشن شود و پولم را پیدا کنم. ملا فکری کرد و لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: عجب آدم دیوانه استی, خوب تو هر چقدر گوگرد را در زیر آب بخواهی روشن کنی روشن نخواهد شد. دیوانه به تندی پرسید: خوب جناب با عقل شما میفرمائید چه کار باید بکنم تا زیر حوض روشن شود و بتوانم پولم را پیدا کنم. ملا گفت: هان.... تو باید گوگرد را خارج از آب روشن کنی و بعد ار آن به داخل آب فرو ببری تا بتوانی سکه ات را
    غاز یک پا

روزی ملانصرالدین غاز پخته ای برای حاکم تازه وارد هدیه میبرد اما در بین راه گرسنه اش شد و یک ران غاز را خورد به بقیه بدن حیوان را برای حاکم برد. حاکم وقتی غاز را با یک پا دید پرسید: خوب پس یک پای دیگر این حیوان کجاست؟ ملا گفت: قربان در شهر ما غاز بیشتر از یک پا ندارد، اگر باور نمیکنی غاز هایی را که در کنار حوض منزل تان ایستاده اند مشاهده کنید. حاکم به کنار پنجره آمد و به کنار حوض نگریست اتفاقا چند غاز به روی یک پای خویش ایستاده و به خواب فرو رفته بودند. ملا با خوشحالی گفت: نگفتم قربان غاز های این شهر بیشتر از یک پای ندارند. اما در همان وقت چند نفر از غلامان آمده و با چوب به غاز ها زدند تا از آنجا به لانه های خود بروند و غاز ها با هر دو پای خود شروع به دویدن کردند. حاکم رویش را به طرف ملا کرد و گفت: حال دیدی که تو دروغ میگفتی و غاز ها دو پا دارند. ملا فکری کرد و گفت: چوبی را که آنها نوش جان کردند اگر به بدن شما هم میزدند به جای دو پا چهار پا میشدی و فرار میکردی

تازه وارد

ملا وارد شهری شده و در کوچه و بازار گردش میکرد و به اینطرف و آنطرف مینگریست که مردی جلو آمده و پرسید: آقا ممکن است بگویی امروز چند شنبه است؟ ملا نگاهی به قیافه آن مرد انداخت و گفت: والله نمیدانم چون من تازه وارد این شهر شده ام و هنوز هیچ جا را بلد نیستم.

    دزدیدن خر ملا
خر ملا را یکشب از طویله دزدیده و بردند. روز بعد وقتی ملا از جریان باخبر شد شروع به جستجو کرد تا شاید آنرا بیابد و برای یافتن وی از همسایگان میپرسید که آیا خرش را دیده اند یا نه. همسایه ها وقتی فهمیدند خر ملا دزدیده شده شروع به ملامت وی کردند. یکی گفت چرا در طویله را باز گذارده ای. دیگر گفت برای چه مواظبت نکردی تا دزد نتواند خرت را ببرد و سومی میگفت چرا خوابت آنقدر سنگین است که نتوانستی از شنیدن صدای باز شدن در طویله بیدار شده و دزد را دستگیر کنی، ملا که تمام این حرف ها را میشنید و دیگر عصبانی شده بود، ناگهان فریاد زد: پس اینطور که شما میگوئید تمام گناهان به گردن من است و دزد کاملا حق به جانب
     به تو چه
شخصی به ملا مژده داد که خدا به او پسری عنایت فرموده. ملا با بی اعتنائی گفت: خدا به من پسر داده به تو چه

   غیب گوئی

یکروز ملا مقداری زردآلو از درختی چیده و در دستمال خود گذاشته و به سوی خانه اش میرفت. در راه چند نفر را دید که به دور هم جمع شده و مشغول صحبت هستند. نزد آنها رفت و گفت: -هرکس بگوید در دستمال من چه چیزی هست یکی از زردآلو هائی را که در آن گذاشته ام به وی خواهم داد. یکی از مردان فکری کرد و گفت: آقا ما مردمانی ساده هستیم و از غییبگوئی سررشته ای نداریم تا بدانیم داخل دستمال شما چیست و زردآلوئی جایزه بگیریم.

  ملا و مرد باربر
ملا مقداری جنس خریده و و آنها را در کیسه بزرگی ریخت و باربری را صدا زد و گفت میخواهد آن کیسه را بر دوش گرفته و تا خانه وی ببرد. باربر قبول کرد و کیسه را به روی دوش خود نهاده و به راه افتاد. ملا برای اینکه راه را به وی نشان بدهد خود جلو جلو میرفت و باربر از پشت سرش حرکت میکرد. ملا پس از اینکه از چند کوچه گذشت در مقابل خانه خود توقف کرد اما چون رویش را برگرداند از مرد باربر اثری نیافت. باربر بارهای ملا را برداشته و رفته بود. ملا از آنروز به بعد چند روزی را به دنبال مرد باربر گشت اما نتوانست او را پیدا کند. به این ترتیب ده روز گذشت. در روز دهم وقتی ملا با یکی از رفقایش از کوچه ای میگذشت ناگهان همان باربر را مشاهده کرد که باری بر دوش داشت. ملا رو به رفیقش کرد و گفت: نگاه کن این همان باربری است که ده روز است به دنبالش میگردم. او کیسه پر از اجناس مرا ربوده است. ملا پس از این حرف در حالی که رویش را به طرف دیگری گرفته بود تا باربر نتواند چهره وی را مشاهده کند از کنار او گذشت. دوست وی پرسید: -پس چرا حرفی به وی نزدی و مال خود را نگرفتی؟ ملا گفت: مگر دیوانه هستی میخواستی او را صدا بزنم و آنوقت ناچار شوم ده روز پول باربری اش را به وی بدهم.

کشیدن مهتاب از چاه

شبی ملا از کنار چاهی عمیق میگذشت ناگهان چشمش به عکس مهتاب که در آبهای داخل چاه دیده میشد افتاد. پیش خود فکر کرد بیچاره مهتاب چرا به داخل چاه افتاده بهتر است تا هر چه زودتر تا غرق نشده آنرا از چاه خارج نماید و نجاتش بدهد. ملا به سرعت رفت و طناب بزرگی آورده سرش را به داخل چاه انداخت. از قضا سر طناب به تخته سنگی گیر کرد. ملا به خیال این که به مهتاب گیر کرده است، شروع به کشیدن طناب کرد. اما طناب ناگهان رها شد و ملا ار پشت به روی زمین افتاد و در همان حال ناگهان مهتاب را که در آسمان میدرخشید دید و با خوشحالی گفت: -آه.... بالاخره به مقصود رسیدم و هر چند خودم بر زمین خوردم و تنم به درد آمد
  خجالت کشیدن ملا
شبی دزدی به خانه ملا آمده ملا تا او را دید در داخل صندوقی پنهان شد و درش را هم بست. دزد مشغول جستجو شد اما چون تمام خانه را گشت و چیزی نیافت با خود گفت حتما اشیای قیمتی را داخل همین صندوق پنهان کرده اند. باید داخل آنرا هم بیبینم. او به طرف صندوق رفت و درش را گشود ولی ناگهان ملا را دید و ترسید و با لکنت زبان گفت: شما اینجا بودید؟ ملا گفت: چون چیز با ارزشی در خانه نداشتیم از شما خجالت کشیدم و به اینجا
   کار های خارج و داخل
یکروز به ملا خبر دادند که خانه اش را آتش گرفته و بهتر است هر چه زودتر به آنجا رفته و اقدامی برای خاموش کردن آن بیانجامد. ولی ملا با خونسردی گفت: من کار ها را با زنم قسمت کرده ام. به این ترتیب که کار های داخل خانه را او انجام بدهد و کار های خارج را من و حالا شما هم بهتر است زحمت کشیده این خبر را به او ببرید. زیرا آتش گرفتن خانه از داخل بوده و کار های داخلی را او باید انجام بدهد و آتش را خامش کند.

منبع: قاسم ملا
دیدگاه شما
منتخب سردبیر