بدترین بلایی که زندگی سر انسان میآورد
آنتوان چخوف در جایی میگوید تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد. هیچچیز، هیچچیز، هیچچیزِ دیگر در دنیا به اندازۀ تحقیرشدنِ آشکار نمیتواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را میشود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمیشود. خاطرۀ تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند. ویویان گورنیک نویسندۀ تحسینشدۀ آمریکایی در این یادداشت با گشتوگذاری بین ادبیات و تجربیات شخصیاش دربارۀ تحقیر میگوید.
هارپرز، ویویان گورنیک،| من و شیلا از ده تا سیزدهسالگی بهترین دوستان هم بودیم. فاصلۀ خانۀ ما تا دبستانمان چهار خیابان و فاصلۀ خانۀ آنها دو خیابان بود. او صبحها صبر میکرد تا من برسم و بعد شانه به شانۀ هم وارد مدرسه میشدیم. از آن ساعت تا پنجونیمِ عصر -که مادرهایمان گفته بودند باید برگردیم خانه- از کنار هم تکان نمیخوردیم. اما بعد از تابستان که سیزده سالمان شد، اتفاق غیرقابلتصوری افتاد: شیلا دیگر صبحها جلوی درِ خانهشان منتظرم نمیماند، دیگر برایم در کلاس جا نگه نمیداشت و زنگ آخر که میخورد ناگهان غیبش میزد. بالاخره دیدم هر وقت که او را در راهرو یا حیاط زیر نظر میگیرم دختری که تازه به مدرسهمان آمده بود همراه اوست. یک روز در حیاط مدرسه رفتم نزدیکشان.
با صدایی لرزان گفتم «شیلا! ما دیگر بهترین دوستِ هم نیستیم؟». شیلا با صدایی رسا و صاف گفت «نه خیر! من الان با اِدنا دوست صمیمیام».
ساکت و بیحرکت همانجا ایستاده بودم. چنان یخ کرده بودم که انگار خونِ بدنم را کشیده بودند. بعد، به همان سرعت، گُر گرفتم؛ احساس میکردم افسرده و حقیر و بیکسم و مقدّر است که کسی من را، نه الان و نه هیچ وقت دیگر، دوست نداشته باشد.
اولین بار آنجا بود که تحقیرشدن را تجربه کردم.
پنجاه سال بعد، در یک بعدازظهر گرم تابستانی در خیابان برادوی میرفتم که زنی ناشناس سر راهم سبز شد. اسمم را گفت و، وقتی متعجب نگاهش کردم، خندید. گفت: «منم، شیلا». صحنۀ حیاط مدرسه مثل برق از جلوی چشمم گذشت و احساس کردم همۀ بدنم سرد شده: سرد، حقیر، افسرده. آن وقت کسی دوستم نداشت، الان هم کسی دوستم ندارد. هرگز کسی دوستم نخواهد داشت.
با صدایی گرفته گفتم «اوه! سلام».
آنتوان چخوف در جایی میگوید تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد. هیچچیز، هیچچیز، هیچچیزِ دیگر در دنیا به اندازۀ تحقیرشدنِ آشکار نمیتواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را میشود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمیشود. خاطرۀ تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند. غالباً حیات روحیِ فرد را نابود میکند و موجب میشود دهها سال بیوقفه خودخوری کند.
شانتال آکرمن، کارگردان بلژیکی، در فیلم ژان دیلمان دقیقاً به همین موضوع میپردازد. این فیلم تعمداً روند کُندی دارد و گویی در زمان حقیقی روایت میشود (زمان فیلم سه ساعت و نیم است). ما شاهد سه روز از زندگیِ بیوهای صرفهجو و پسر نوجوانش هستیم. غذا میپزد، نظافت میکند، خرید میرود، کفشهای پسرش را واکس میزند، وقتی وارد اتاقی میشود چراغها را روشن و وقتی بیرون میآید خاموششان میکند. و، البته، هر بعدازظهر تنفروشی میکند.
او پالتوی مشتریهایش را که همیشه افرادی آبرومند و حسابی هستند از تنشان میکنَد، بُرس میزند و، انگار که پالتوی همسرش باشد، آویزان میکند. یک روز، برای اولین بار، بهدنبال شخصیت اصلی داستان و مشتریاش به اتاق خواب میرویم و میبینیم که او، با حالت حاکی از تسلیم و اطاعت، روی تخت خوابیده و مشتریاش مشغول است. دوربین صورت زن را نشان میدهد: چشمهایش بیهدف اینسو و آنسو میروند -درست مثل چشمهای زنانی که در فیلمها به روابط جنسیِ ناخواسته تن میدهند. بعد ناگهان، بدون اشاره یا نشانۀ قبلی، قیچی را برمیدارد و مشتری را آنقدر میزند تا بمیرد. پایان.
خاطرم هست که هرچند تصمیم زن برایم تعجبآور نبود، اما حسابی یکه خورده بودم و وقتی پردۀ سینما بسته شد من هنوز نشسته بودم. یک آن به ذهنم رسید که رفتار همۀ مردان، از جمله شوهرِ مردهاش، با او همینطور بوده است. زن در تمام زندگیاش، چه به شوهرش و چه به کسان دیگر، تنفروشی کرده و زیر مردانی خوابیده که خرجش را دادهاند و وجود او برایشان ارزشی نداشته. آیا تعجب دارد که چنین معاملهای، دیر یا زود، تحولی در فرد ایجاد کند که تنها ضربۀ خنجری بر سینه درخور آن باشد؟
خیلی چیزها هستند که بدون آنها هم میتوانیم زندگی کنیم. اما عزتِ نفس از این قماش نیست. بعضیها تصور میکنند که فقدان عزت نفس همیشه به یک شکل رخ میدهد، ولی موقعیتهایی که فرد ممکن است احساس کند عزت نفسش از بین رفته به تعداد خودِ افراد متفاوت است. یکی از روانپزشکان با گروهی از مردان که به دلیل قتل یا جرایم خشونتآمیزِ دیگر زندانی بودند مصاحبه کرده بود و از آنها دلیل کارشان را پرسیده بود.
تقریباً همۀ آنها پاسخ داده بودند که «به من بدوبیراه گفته بود». از طرف دیگر، من خویشاوندِ دکتری دارم که اگر دکاندار بقیۀ پولش را کم بدهد احساس میکند تحقیر شده است. همسر او هم اگر ببیند زنی دیگر در مهمانی مشابه لباس او را پوشیده احساس تحقیرشدن میکند. قبلاً مادرشوهری داشتم که از عیبجوییهایش خندهام میگرفت؛ همسر بعدیِ شوهرم از این حرفها تا مغز استخوان احساس تحقیرشدن میکرد. به من زنگ میزد و پشت تلفن غرولند میکرد که «میدانی امروز صبح زنِ سلیطه برگشته به من چه میگوید؟»، و جملههایی را میگفت که من آنزمان واقعاً خالی از غرض برداشت کرده بودم.
بعد میرسیم به خاطرات پریمو لوی در کتاب اگر این نیز انسان است۱ از اردوگاه کار اجباری. او میگوید جالب این بود که، با وجود آن حجم عظیمِ مرگ و خرابی که اطرافش رخ میداده، بدترین تحقیری که تا آخر عمر در ذهنش باقی مانده لحظهای بوده که یکی از کاپوها میخواسته دستهای چربش را تمیز کند، ولی چیزی پیدا نکرده و برگشته بهسوی لوی و دستش را روی شانۀ او پاک کرده است. در این لحظه بوده که لوی، با تمام وجود، درک کرده اگر کسی را شیء یا چیز حساب کنند چه حسی دارد.
به نظر من، این دست واکنشهای مبالغهآمیز به حس تحقیرشدن خاصِ گونۀ بشر است. کسانی که نام بردیم -لوی، مردان زندانی، خویشاوند من و همسر شوهر سابقم- وقتی مورد بیاحترامی قرار میگرفتهاند احساس میکردند حقِ حیاتشان نهفقط خدشهدار شده، بلکه تقریباً از بین رفته است. همۀ آنها در آن شرایط میخواستهاند ظرفیت عظیم شرم و حیای انسانی را کنار بگذارند و مستقیماً به مقابله بپردازند. ما اشتباه میکنیم که میگوییم انسان هم حیوانی میان حیوانات دیگر است. اصلاً اینطور نیست. اگر حیوانِ چهارپایی مورد حملۀ حیوان چهارپای دیگری قرار بگیرد، ممکن است عصبانی شود و تا آن حیوان را نکُشد آرام نگیرد، ولی آن احساس کینهای را که انسانِ زخمخورده از تحقیر تجربه میکند هرگز متحمل نمیشود.
وقتی یادداشت دیوید رانسیمن دربارۀ کتاب شان وارنِ کریکتباز را خواندم متوجه شدم که وارن میخواسته بازیکن فوتبال استرالیایی شود، ولی ظاهراً بهقدر کافی مستعد نبوده. زمانی که مشخص میشود در کریکت استعداد خارقالعادهای دارد -او یکی از بزرگترین پرتابکنندههای تاریخ بود- راه شهرت و ثروت را در این ورزش دنبال میکند. ولی او کریکت را «با کینهای که در قلبش داشته» بازی میکند. وارن الزاماً نمیخواسته چوبزنهای بازی را زخمی کند، اما قطعاً میخواسته آنها را احمق جلوه بدهد. رانسیمن میگوید او «در اعماق وجودش» میخواسته چوبزنها «احساس خیلی بدی داشته باشند. همان احساس بدی که خودش تجربه کرده، وقتی نامهای را دریافت میکند که در آن نوشته شده او در فوتبال استرالیایی استعداد ندارد».
نکتۀ قابلتوجه اصرار وارن بر حفظ خاطرۀ آن شکست است. هر بار که او در زمین بازیِ کریکت با پرخاشجویی رفتار میکرده آن دردِ نادیدهگرفتهشدن را تسکین میداده، خاطرهاش را در قلب زنده نگاه میداشته، از آتشِ افروختهاش گرما میگرفته و باور داشته که این درد به استعدادش نیرو میبخشد. رانسیمن به ما نمیگوید حالا که وارن دیگر بازی نمیکند با تعلق خاطرِ بیاندازهاش به ظلمی که در حقش شده چه میکند، ولی مثالهای فراوان دیگری در دست داریم که نشان میدهند بر سر کسانی که میگذارند احساس حقارت، در تمام دوران زندگی، آنها را به اسارت بگیرد چه میآید.
وقتی هاروی واینستین را مجرم جنسی اعلام کردند، برخی از خود پرسیدند چه لزومی داشته او خودش را به زنانی که ناراضی بودهاند تحمیل کند، درحالیکه، بیتردید بسیاری از زنان هالیوود بدون جنگ و دعوا حاضر بودهاند با او رابطه داشته باشند. فرانک برونی، ستوننویسِ روزنامۀ نیویورکتایمز، درست میگوید که «در نمایشهای وحشتناک اتاق واینستین شهوت و احساسِ تحقیر به یک میزان نقش داشتهاند». حال پرسش این است که منظور برونی احساس حقارتِ چه کسی است؟ واینستین یا زنان؟ پاسخ این است: هر دو.
در نظر بگیرید که واینستین، پیش از قدرتمندشدنش، چه مخالفتهای تحقیرآمیزی را متحمل شده. چطور خاطرات آن شکستها هر روز در دستگاه عصبیاش دور میزده و چگونه هر بار که در آیینه نگاه میکرده پوست تنش مورمور میشده. هرچند رفتار او بدوی بوده، ولی چه راه چارهای جز آن داشته که همۀ آن خَلجانهای درونی را به زنانی منتقل کند که آزادانه -مطابق قانون (به خیال خودش) و بر اساس فرهنگ جاری (که از آن مطمئن بوده) - آنها را وادار به خدمتکردن به خود کرده بود؟ در نظر چنین موجودی هیچ تاوانی جبرانِ خسارت نمیکند، جز آنکه همان جرم تحقیرکردن را، بارها و بارها، در ملودرامی مهیج که نه هنرپیشۀ اصلی دارد و نه نقش دوم تکرار کند.
اولین باری که من به نقش تحقیر در ویرانی جهان پی بردم همان صبحی بود که از نبش چهارراهی در محلۀ گرینیچ ویلج نابودیِ مرکز تجارت جهانی را تماشا کردم و با خود گفتم نتیجۀ یک قرن تحقیر همین میشود. بعدها، دیدم انبوهی از آثار تحقیقی نشان میدهند که، بیشتر اوقات، احساس ملیِ حقارت ازجمله محرکهای اصلی کشورها برای شروع جنگ است. اویلین لیندر، روانشناس آلمانینروژی در دانشگاه اسلو، در همۀ عمر حرفهای خود به طرح این فرضیه پرداخته است که تحقیر در شروع، ادامه و پایان نبردهای مسلحانه نقش مرکزی دارد. کشورها (به هر دلیلی) تصور میکنند که در چشم جهانیان کوچک شدهاند و این احساسِ اهانت را نسل به نسل منتقل میکنند تا آنکه روز انتقام، هرچند در آیندهای بسیار دور، فرا رسد. تاریخنگاران گفتهاند که سیاست فرانسه پس از شکست در جنگ فرانسه و پروس (۱۸۷۰) تا شروع جنگ جهانی اول (۱۹۱۴) در نوعی احساس حقارت فرو رفته بود، احساس حقارت مشابهی در آلمان، پس از اینکه در جنگ جهانی اول مغلوب شد، منجر به ظهور آدولف هیتلر و میزانی از کینهتوزی شد که جهان غرب را به مرز ویرانی کشاند.
این وفاداری به احساس حقارت ملی، در میدان نبرد، تبدیل میشود به آنچه بین افرادِ دو طرف اتفاق میافتد. سربازان بههیچوجه نباید طرف مقابلِ خود را انسان بدانند، وگرنه ممکن نیست بتوانند ماشه را بکشند؛ و بهترین راه رسیدن به این هدف این است که انسانیت تقلیلناپذیری که همۀ افراد معتقدند واجد آناند نابود شود.
پریمو لوی معمولاً از «خشونت بیدلیل» نازیها سخن میگوید. منظور او این است که در اردوگاه آشویتس همه -یعنی زندانبانان، نگهبانان و فرماندهان- میدانستند زندانیان را سرانجام یا به اتاق گاز میبرند یا به مغزشان شلیک میکنند، بااینحال، آنها را کتک میزدند، سرشان فریاد میکشیدند و مجبورشان میکردند برهنه مراسم حضور و غیاب را تحمل کنند، مراسمی که در فضای باز و در هر شرایط جوی، چند مرتبه در هفته و هر بار یک یا دو ساعت، آنها را به حالت خبردار نگاه میداشت.
پیش از جنگهای افغانستان و عراق، تصور میکردم ممکن نیست آمریکاییها مسبب چنین تجربههای وحشتناکی شوند. بعد از ابوغریب فهمیدم آمریکاییها هم، مثل اتباع هر کشور دیگری، موافق بودند طوری در زندانیان احساس حقارت به وجود آورند که برایشان فرقی نکند بمیرند یا زنده بمانند.
نیویورک ریویو آو بوکز، در ماه آوریل سال ۲۰۱۱، نامۀ دو استاد حقوق را منتشر کرد که به وضعیت نگهداری چلسی منینگ، افشاگر ارتش امریکا، اعتراض کرده بودند: در سلول انفرادی، هر پنج دقیقه، از او میپرسیدند «حالت خوب است؟» و، درست در همان هفتۀ انتشار نامه، او را مجبور کرده بودند برهنه بخوابد و به همان شکل مقابل سلولش برای بازرسی بایستد.
حقوقدانان مذکور این رفتار را عین نقض قانون کیفریِ ضد شکنجه در آمریکا اعلام کردند و روشهای مورد استفادۀ ارتش را، علاوه بر موارد دیگر، «شیوههایی برای متلاشیکردن کامل حواس یا شخصیت» دانستند. البته که اینطور است! اگر مرا مجبور کرده بودند در ملأ عام برهنه بایستم، قطعاً شخصیتم -عمیقاً- متلاشی میشد. عنوان این مقاله بود: «تحقیر سرباز منینگ».
شکل و بافت آثاری که شخصیتهای زیر را خلق کردند متأثر از تحقیر است: گوئندولن هارلتِ جرج الیوت، هیتکلیفِ امیلی برونته، کنت مونتکریستوِ الکساندر دوما، هستر پرینِ ناتانیل هاوثورن، جین ایرِ شارلوت برونته، بارتلبیِ هرمان ملویل، گتسبیِ اف. اسکات فیتزجرالد، لیلی بارتِ ایدیت وارتون، بیگر توماسِ ریچارد رایت. بسیاری از این شخصیتها را برای تحمل رنج مادی آفریدهاند، ولی درد مادی آنها در برابر عذاب غیرمادیشان هیچ است: آنها موجب انزجار و تشویش کسانی میشوند که ظاهراً دست بالا را دارند، ولی همچنان باید زیردستانِ شکنجهشدهشان را -محض اطمینان- کنار خود ببینند.
از میان این شخصیتها، سرنوشت گوئندولن هارلت از رمانِ دانیل دروندا (۱۸۷۶)، اثر الیوت، همیشه مرا میخکوب میکند. او میتوانسته مجسمهای در جامۀ یونانی باشد که بر پایهاش تنها یک کلمه نوشتهاند: تحقیر. گوئندولن دختری جوان، زیبا و بهطرز شگفتآوری خودخواه است و، در هجدهسالگی، دریافته ازدواج برای زنان در حکم بردگی است. ولی مادر بیوه و خواهرانش در آستانۀ فقر هستند و او باید به پولدارترین مردی که خواستگارش باشد شوهر کند.
هنلی گراندکورت وارد میشود -شخصیتی که، بهروشنی، کاریکاتورِ اشرافزادگانِ شیطانصفتِ عصر ویکتوریایی را تصویر میکند: مردانی نجوش با نگاهی چنان تحقیرآمیز که سنگ را سوراخ میکند. گراندکورت برای جلب محبت گوئندولن به نحو حسابشدهای از خود شکیبایی، ملاحظهکاری و حتی سخاوت نشان میدهد و گوئندولن به خیال آنکه در آینده او را در مُشت خود خواهد گرفت فریب میخورد و چشمش را بر ترسِ ازدستدادن استقلالش میبندد.
اما همینکه ازدواج میکنند گراندکورت فوراً بیاعتنایی نشان میدهد، آن نوع بیاعتناییِ خاص به اهدافی که، چون به دست آمدند دیگر ارزش ندارند. او هرگز گوئندولن را کتک نمیزند، تقریباً هیچوقت به رابطۀ جنسی وادارش نمیکند و کاری هم ندارد که او وقتش را چطور میگذراند. اما گوئندولن (مثل شخصیت ایزابل آرچر در رمان پرترۀ یک بانو) روزبهروز بیشتر به زندانی که ارادۀ آهنین شوهرش (به اجازۀ قانون و عرف اجتماع) به دور او کشیده آگاه میشود. هنوز یکسال نشده که گوئندولن میفهمد ازدواجش مثل حبس ابد است.
در جایی از رمان اتفاقی رخ میدهد که، به نظر من، نمونهای است از آن نوع بههمریختگیِ حواس که ممکن است در اثر تحقیرهای خانگیِ هرروزه بروز کند. گراندکورت صاحب تعدادی الماس خانوادگی است که معمولاً زنان به موهایشان میزنند. گوئندولن، چون اکنون از شوهرش نفرت و وحشت دارد، از الماسها متنفر است. یک روز عصر که برای مهمانی آماده میشوند، گوئندولن با لباس زیبای ابریشم و اطلس خود مقابل گراندکورت میخرامد تا حال و هوایش را عوض کند. نظرش را در مورد لباسهایش میپرسد. گراندکورت او را ورانداز میکند:
او با چشمانی نیمبسته به گوئندولن خیره شد و گفت «الماسها را به موهایت بزن».
گوئندولن خشکش زد، هم میترسید که مبادا احساساتی از خود بروز دهد و هم احساس میکرد بهرغم همۀ تلاشش وقتی چشمش به چشمان شوهرش میافتد حالت آن تغییر میکند. ولی باید پاسخی میداد، پس تا جایی که توانست خودش را به بیتفاوتی زد و گفت «آه! خواهش میکنم. تصور میکنم که آن الماسها مناسب من نیستند».
گراندکورت با لحن آمرانۀ زیرلبیاش، مثل ظاهرش، که گویی آرامش و ظرافت عصرگاهان را در خود داشت گفت «ابداً اینطور که فکر میکنی نیست. من مایلم که تو الماسها را به موهایت بزنی».
گوئندولن که بهرغم آمادگیاش ترسیده بود گفت «استدعا میکنم مرا ببخشید، من این زمردها را دوست دارم». او با خود اندیشید دست سفید گراندکورت که اکنون ریش چکمهایاش را شانه میکند میتواند گلویش را بچسبد و او را تهدید به مرگ کند -از یکسو ترس او از شوهرش و از سوی دیگر اضطراب مبهمِ فاجعهای انتقامجویانه که بر زندگیاش سایه افکنده بود او را به خیالات واهی کشانده بود.
گراندکورت گفت «بر من منت بگذار و بگو چرا، بهرغم خواستۀ من، از به سر زدنِ آن الماسها تحاشی میکنی». هنوز چشمانش بر چشمان گوئندولن دوخته بود و گوئندولن احساس میکرد چشمانش تنگ شده چنان که انگار نمیخواستند درد را به درون راه دهند.
گوئندولن الماسها را به موهایش میزند، اما از آن روز به بعد هر لحظه فکر خلاصی از زندگیاش را در سر میپرورد که تنها با مرگِ خودش یا شوهرش محقق میشود؛ دیگر برایش اهمیتی ندارد چهکسی زنده بماند، چهکسی بمیرد. الیوت مسئله را حل میکند. گراندکورت، در یک روز تعطیل، هنگام قایقسواری به آب میافتد و در آن هنگام که غرق میشود گوئندولن، در حالتی مسحور، التماس او را برای پرتابِ طنابِ نجات تماشا میکند. گوئندولن اکنون بیستودو سال دارد، ولی زندگیاش به پایان رسیده است.
سالهای سال هر بار که میدیدم یا احساس میکردم زنی برای رهانیدن خود از شوهر یا معشوقی مستبد میجنگد، تهدیدی که در صدای گراندکورت بود را میشنیدم. الماسها را به موهایت بزن. در نظر من، حالت اسفانگیز موقعیت او -کسی که از روز تولد تحت انقیادِ قانونیِ دیگران بوده است- همیشه مظهرِ آزارگریهایی بوده که در روابط عمیق نشو و نما مییابند، روابطی که بالاخره، روزی از روزها، به دلیل تحول درونیِ افراد که دیگر نمیگذارد تن به یوغ اسارت دهند محکوم به پایان است.
ماجراها و اتهامات آزار و اذیت در محل کار، که همزمان با شروع جنبش #من_هم در سال ۲۰۱۷ سروکلهشان پیدا شد، آنقدر گسترده بودند که حیرتزدهام کرد. این رفتارها، که از تماس دست و نظردادن دربارۀ لباس باز کسی تا تجاوز جنسی را دربر میگرفت، در بعضی موارد قابل چشمپوشی و در بعضی دیگر توهینآمیز قلمداد میشد. از میان همۀ این ماجراها، اتفاقاً نظر من به معمولیترین نمونههای جرایم جنسی جلب شد، آنهایی که نمونهای از استفادۀ ابزاری مردان و زنان از یکدیگر هستند و مدتها نادیده گرفته شدهاند.
زنی را مجسم میکنم که سالها، هر روزِ هفته، با گلویی گرفته و دلی پرآشوب وارد محل کارش میشود و میرود تا داروهایی را که مجبور است برای حفظ شغلش بخورد سر بکشد. او از این مراسم تهوعآور با کسی حرفی نمیزند، چون میداند گلایهاش آنقدر پیشپاافتاده است که مردها میخندند و زنها سربرمیگردانند، اما گویی روزبهروز و ماهبهسال چیزی حیاتبخش در درونش میمیرد: حسی از فردیت که او درست زمانی از آن آگاه شده که احساس کرده ممکن است از دستش بدهد. درماندگی اوست که عذابش میدهد؛ او فهمیده آنچه از نظرش تحقیرآمیز است، در این فرهنگ، طبیعی قلمداد میشود و دچار ضربۀ روحی میشود، چون هیچ نفوذی در این فرهنگ ندارد.
وقتی در سال ۲۰۱۷ این زنان پیدایشان شد -با چهرههایی درهمکشیده از غضب و صداهایی غرولندکنان که میرفتند سونامی ویرانگری را به راه بیندازند که همۀ ما را، از زن و مرد، غرق کند- داشتند نشان میدادند که اگر این اهانتها مدتی مدید نادیده گرفته شوند ممکن است روزی تمدنی را به نابودی بکشاند.
چرا تحقیر اینهمه احساسات را جریحهدار میکند، آسیب بهبار میآورد و ما را به طرزی وحشتناک لِه میکند؟ چرا اگر ما پیشِ خودمان احساس حقارت کنیم، انگار زندگی برایمان غیرقابل تحمل -بله، غیرقابل تحمل- میشود؟ یا شاید بهتر باشد پرسش را بچرخانیم و، مثل آن زن دانایی که میشناسم، بپرسیم چرا باید نسبت به خودمان نظر خوب داشته باشیم؟ وقتی او این پرسش را مطرح کرد با خود گفتم آه بله! چرا غذا، لباس، سرپناه، آزادی بیان و آزادی حرکت برایمان کافی نیست؟ چرا باید علاوه بر اینها نظر خوب هم نسبت به خودمان داشته باشیم؟
این پرسش در همۀ فرهنگها مطرح است: همۀ ما، در هر جایی که باشیم، تشنۀ توضیحی هستیم که به ما بگوید چرا اینگونهایم. قرن از پسِ قرن، آثار فکری و نظامهای اعتقادی فراوان بهوجود میآوریم که در ما امید توضیحی را میپرورد که، اگر نه رنجهای ما، دستکم اضطرابمان را تسکین دهد. زیگموند فروید که تفکر تحلیلیاش را بر درمان شکافهای درونی متمرکز کرد -شکافهایی که ما را در برابر خودبیزاری آسیبپذیر میسازد- توضیحی را پیش نهاد که، در بلندترین مدت، بزرگترین امید را به وجود آورد، از تخیلِ همدلانۀ او فرهنگ درمانی حاصل آمد که به دانشنامۀ نظریههای مرتبط با این مسئله مجهز بود.
روانکاوی میگوید که ما، از لحظۀ تولد، مشتاق شناختهشدن هستیم. وقتی چشمانمان را باز میکنیم منتظر پاسخیم. البته که ما باید گرم و خشک باشیم، کسی آراممان کند و دست نوازش به سرمان بکشد، ولی حتی بیش از این موارد محتاج آنیم که با عشق و علاقه، مثل چیزی باارزش، نگاهمان کنند. بهطور عادی، این توجه را کمتر از مقداری که نیاز داریم دریافت میکنیم، گاهی هم اصلاً دریافت نمیکنیم و، از اینجا به بعد، آن باور عاطفی که ما اصلاً ارزشی نداریم آغاز میشود.
هیچکس بهطور کامل از این موقعیت خلاص نمیشود. احساسات ما عمدتاً مخفی میشوند و ما، معمولاً، با رواداشتن همان مقدار آزار و اذیت به دیگران به راه خود ادامه میدهیم. اما برخی -مثل کسانی که در طبقۀ اجتماعی یا جنسیت یا نژادی نامطلوب یا ناخواسته متولد میشوند، یا شاید آنهایی که وضعیت ظاهریشان منجر به تمسخر یا طرد آنها میشود- چنان آسیب میبینند که دائم میترسند دیگران باعث شوند در مورد خودشان نظر بدی پیدا کنند و، ازاینرو، بهطور خطرناکی جامعهگریز میشوند. کوشش در جهت غلبه بر این وضعِ بدوی، نیازمند تحلیل است، ولی در اغلب موارد این تلاش به درازا میکشد و میکشد (و میکشد!)، اما اضطراب و پریشانی ما کم نمیشود؛ آنگاه درمان مثلِ آرزوی رمانتیکِ رهایی میشود؛ آرزویی محکوم به شکست.
اریک فروم، روانشناس اجتماعی، در دهۀ ۱۹۴۰ همین سؤال را پرسید -مخلص کلام اینکه چرا ما چنین راحت در مقابل تحقیر به زانو در میآییم- و به پاسخی رسید که تقریباً با پاسخ فروید متفاوت بود، اما نه خیلی. نظریۀ فروم در اثر درخشان گریز از آزادی نظریهای ساده بود، او هم مثل فروید از سنت داستانسرایی اساطیری استفاده کرد تا اندیشههایش را برای خوانندگان معمولی روشن کند.
فروید داستانهایش را از آثار یونانی و رومی گرفت و فروم از سِفر پیدایش. فروم میگفت انسانها، در آغاز، با طبیعت هماهنگ بودند تا اینکه از میوۀ درخت دانش خوردند و به حیواناتی برخوردار از موهبت اندیشه و احساس تبدیل شدند. از آن زمان به بعد، انسانها موجوداتی مجزا بودند و دیگر با جهانی که عمر درازی را در آن، چون دیگر حیوانات بیزبان، زیسته بودند پیوندی نداشتند. نعمت اندیشه و احساس برای نژاد بشر هم شکوه استقلال و هم مجازات انزوا را بهوجود آورد، این تفاوت ما را از یک سو مغرور و از سوی دیگر تنها کرد.
مایۀ تباهی ما همین تنهایی بود و به کیفر بزرگ ما بدل شد. چنان غرایزمان را منحرف کرد که با خودمان بیگانه شدیم -معنای حقیقی ازخودبیگانگی- و ازاینرو احساس قرابت با دیگران را نیز از دست دادیم، که این خود حتی تنهاترمان کرد. نمیتوانستیم ارتباط برقرار کنیم و همین موجب احساس گناه و شرم شد: گناهی تحملناپذیر، شرمی عظیم، شرمی که تدریجاً به حقارت بدل شد. اگر هنگام راندهشدن از بهشت -یعنی از زهدان- نشان یا گواهی بر جا میماند که بگوید ما نمیتوانیم در زندگی موفق شویم، آن نشان همین عدم امکان ارتباط بود. وگرنه چگونه میتوان شرمساری عمیق انسانها را از پذیرش تنهاییشان، طی سدهها، توجیه کرد؟
فروم و فروید جایی به هم میرسند که هر دو تأکید میکنند تنها همان تحولی که موجب ظهور و بعد سقوطمان شده -تحول آگاهی- میتواند ما را از احساس فراگیر تنهایی رها کند. مشکل اینجاست که آگاهیِ ارزانیشده به ما چندان کافی نیست؛ اگر میخواهیم به آزادی درونی برسیم باید آگاهتر (بسیار آگاهتر) از آنچه عموماً هستیم بشویم.
فرض فروم این بود که اگر مردان و زنان بیاموزند که بهطور کامل و آزادانه در وجودشان ساکن شوند، به خودشناسی میرسند و دیگر تنها نیستند: خودشان را کنارشان خواهند داشت. وقتی کسی همراه دارد، با خودش و همچنین با دیگران مهربان است. آنگاه تنهاییِ تحقیرکننده، مثل ویروسی که ریشهکن شده باشد، به تدریج محو میشود. ما باید این موضوع را بیگفتوگو بپذیریم.
بورخسِ بزرگ معتقد بود که باید وضعیت درونیِ فروپاشیدهمان را به چشم یکی از بزرگترین فرصتهای زندگی بنگریم -فرصتی برای آنکه نشان دهیم لیاقت آن خونی را که در رگهایمان جاری است داریم. او میگوید «هر چه پیش آید، از تحقیر و بداقبالی و رنج، همچون خاک کوزهگری است» بنابراین میتوانیم «اوضاع رقتبار زندگیمان را» به چیزی درخورِ موهبت آگاهی بدل سازیم.
به همینجا ختم میکنم.
• این مطلب را ویویان گورنیک نوشته و در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۱ با عنوان «Put on the Diamond» در وبسایت هارپرز منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «الماسها را به موهایت بزن» در بیستودومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• ویویان گورنیک (Vivian Gornick) جستارنویس آمریکایی است. به عنوان استاد مدعو ممتاز در برنامه نویسندگی غیرداستانی دانشگاه آیووا حضور داشت. و در مارس ۲۰۲۱، جایزه ادبیات غیرداستانی ویندهام-کمپبل را دریافت کرد. از آخرین کتابهای او به انداختن نگاهی طولانی (Taking a Long Look) از انتشارات ورسو و زنان در علم (Women in Science) اشاره کرد.