حکایت های پندآموز و ماندگار |بخوانید ، بیندیشید
حکایت های کوتاه و ماندگار را در این مطلب مطالعه میکنید
حکایت های کوتاه و ماندگار را در این مطلب مطالعه میکنید
حکایت ماندگار
شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود. چوب های سقف آن بسیار صدا می کرد.
صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش کنند.
او پاسخ گفت: چوب های سقف ذکر خداوند می کنند.
گفت: نیک است اما می ترسم که این ذکر به سجود بینجامد!
حکایت کوتاه
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند ،
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند . اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند .
" پائلو کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشیم که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم
زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد.
حضرت ابراهیم از او پرسید: زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟
بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند
آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟
بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم..
عارفی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که:
ای شیخ خواهی از آنچه از تو می دانم
با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
عارف جواب داد: بارخدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم
و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟
آواز بر آمد : نه از تو, نه از من!!