داستان های کوتاه شاهنامه | داستان های زیبا از شاهنامه فردوسی
داستان های کوتاه از شاهنامه فردوسی را در این مطلب میخوانید
داستان های کوتاه از شاهنامه فردوسی را در این مطلب میخوانید
به دنیا آمدن زال؛ داستانی شیرین در شاهنامه فردوسی
این داستان، عشق و بازگشت یک پدر به سمت فرزند خود را نشان میدهد. داستان به دنیا آمدن زال یکی از جذابترین و بهترین داستان های شاهنامه به حساب میآید؛ زیرا بسیاری از افراد پس از شنیدن آن، به خواندن داستانهای دیگر شاهنامه نیز علاقهمند شدهاند.
این داستان در عین حال بسیار عجیب و مهیج بوده و موضوعی فراتر از ذهن انسان دارد. موضوع داستان زال مربوط به پسری با موها و پوست سفید است که از پدری به اسم سام نریمان و همسرش متولد میشود. در آن زمان ظاهر عجیب و غریب فرزند تازه متولد شده سبب میشود حرف و حدیثهای مختلفی برای سام به وجود بیاید. به عنوان مثال برخی بیان میکنند که این پسر شوم است و نباید متولد میشد.
به همین دلیل سام نریمان، فرزندش را به کوه البرز میبرد تا از این حرفها دوری کند. در این کوه، سیمرغ بچه را نجات میدهد و در لانۀ خود در کنار فرزندان دیگر بزرگ میکند. زال به پهلوانی برومند تبدیل میشود و فرزندی به نام رستم را به دنیا میآورد که قهرمان اصلی داستان های شاهنامه استاینک چون سیاوش نیرومند شد، سر بلند به پیش رستم آمد و گفت:
« من می خواهم به حضور پادشاه بروم تا پدرم مرا ببیند و ببیند که تو از من چه انسانی ساخته ای .»
رستم پنداشت که نیک گفت. پس تدارک فراوانی کرد و با لشکری نیرومند به سوی ایران لشکر کشید و سیاوش به همراه او، در رأس آنان حرکت کردند و کی کاووس از دیدن پسر خوشحال شد و به رستم پاداش های فراوان داد. سیاوش در کنار او بر تخت نشانده شد و همه مردم او را ستایش کردند و جشنی برپا شد که جهان مانند آن را ندیده است.
سیاوش هفت سال در دربار پدر ماند و خود را ثابت کرد. در سال هشتم، کی کاوس چون او را شایسته یافت، تخت و تاجی به او داد. و همه چیز خوب بود و مردم طالع شیطانی سیاوش را فراموش کرده بودند. امّا آنچه در آسمان ها نوشته شده است، قطعاً محقق خواهد شد و روز بدبختی نزدیک شد.
داستان گذر سیاوش از آتش در شاهنامه
سودابه، همسر کی کاووس، جوانی سیاووش را دید و عاشق و دلباخته سیاوش شد. پس پیغامی نزد او فرستاد و او را دعوت کرد که وارد اتاقش شود. اما او در جواب کلمات بهانه ای فرستاد، زیرا به او اعتماد نداشت. سپس سودابه نزد کی کاووس شکایت کرد که سیاوش به حرف او گوش نداده و از شاه خواست که او را پشت پرده های خانه زنان بفرستد، تا پسرش با خواهرانش آشنا شود. و کی کاووس آنچه سودابه از او خواست انجام داد و سیاوش اوامر او را اطاعت کرد.
اما سودابه، زمانی که سیاوش به داخل خانه آمد، درخواست کرد که تنها با او صحبت کند. اما سیاوش در برابر خواسته او مقاومت کرد. و سه بار سودابه او را در پشت پرده های خانه فریب داد و هر سه بار سیاوش در مقابل حرف هایش سرد بود.
من اینک به پیش تو استادهام
تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
آنگاه سودابه خشمگین شد و نزد پادشاه شکایت کرد که بر من نظر دارد و به شهرت نیک سیاوش تهمت زد و اخبار ناپسند او را در سراسر زمین پخش کرد و قلب کی کاووس را علیه پسرش ملتهب کرد. اکنون پادشاه بیش از حد عصبانی شده بود و سیاوش هیچ چیزی نداشت تا از خود دفاع کند، زیرا کی کاووس عاشق سودابه بود و او فقط به حرف های او گوش می داد و از نیرنگ های شیطانی او خبر نداشت. چون سودابه گفت که سیاوش اشتباه بزرگی مرتکب شده است، کی کاووس پریشان شد اما نمی توانست بین آنها قضاوت کند.
کی کاووس تصمیم گرفت تا افرادش از جنگلها هیزم آورند و آتش بزرگی بر پا کنند و چنین کردند. انبوهی از کندههای بزرگ درخت می سوختدن به طوری که چشم آن را به فاصله دو فرسنگ ببیند. پادشاه دستور داد که نفت بر چوب ها بریزند. آنقدر حجم چوب ها زیاد بود که به دویست نفر برای روشن کردن آتش نیاز داشتند. شعلهها و دود آسمان را فرا گرفت و مردم چون زبانهای آتش را دیدند از ترس فریاد زدند و گرمای آن در دور تا دور زمین احساس ش
مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
حالا که همه چیز آماده بود، کی کاووس از پسرش سیاوش خواست تا به میان کوه آتش برود تا بی گناهی خود را ثابت کند. سیاوش به دستور پادشاه عمل کرد و پیش کی کاووس آمد و بر او سلام کرد و او را برای مصیبت آماده ساخت و چون به آتش نزدیک شد، جان خود را به خدا سپرد و دعا کرد که او را نزد پدرش پاکیزه نگاه دارد. سپس اسب خود را مهار کرد و داخل شعله شد. فریاد غمگینی از همه مردم در دشت و شهر بلند شد، چرا که آنها معتقد بودند که هیچ انسانی نمی تواند زنده از این کوره بیرون بیاید. سودابه فریاد را شنید و بر بام خانهاش بیرون آمد تا آن منظره را ببیند و دعا کرد که بلایی به سیاوش برسد تا بی گناهی خودش اثبات گردد و چشمانش را بر آتش بسته بود.
و سیاوش بدون ترس سوار شد و جامه های سفید و اسب آبنوسش در میان شعله ها می درخشیدند. به انتهای راه رسید، و وقتی بیرون آمد، حتی دود لباس او را سیاه هم نکرده بود.
وقتی مردم دیدند که او زنده بیرون آمده است، فریادهای شادی سر دادند و بزرگان به استقبال او آمدند و جز سودابه، شادی در دل های همگان جاری بود. اینک سیاوش سوار شد تا به حضور شاه رسید و سپس از اسب پیاده شد و پیش پدرش ادای احترام کرد. هنگامی که کی کاووس او را دید و دید که هیچ نشانه ای از آتش در او نیست، دانست که او بی گناه است. پس پسرش را از روی زمین بلند کرد و سیاوش را در کنار او بر تخت نشاند و از او برای آنچه واقع شد طلب آمرزش کرد. و سیاوش او را بخشید. سپس کی کاووس پسرش را با شراب و آواز پذیرایی کرد و سه روز به خوش گذرانی پرداختند.
اما در روز چهارم کی کاووس بر تخت پادشاهی نشسته و گرزی در دست گرفت و دستور داد سودابه را پیش او ببرند. سپس او را با اعمال بدش سرزنش کرد و به او دستور داد که خود را برای ترک دنیا آماده کند، زیرا مرگ بر او مقرر شده است. سودابه بیهوده از پادشاه درخواست بخشش کرد، زیرا او همچنان از سیاوش بد می گفت و می گفت که او تنها به وسیله جادوگری از آتش نجات یافته است. پس پادشاه دستور داد که او را به سوی مرگ ببرند و بزرگان نیز دستور مرگ او را تأیید کردند.
سیاوش پسر پادشاه چون این خبر را شنید، اندوهگین شد، زیرا می دانست که آن زن محبوب پدرش است. پیش کی کاووس رفت و خواستار عفو او شد. کی کاووس آن را با شادی بخشید، زیرا سودابه را نیز دوست داشت.
سپس عشق کی کاووس به سودابه بیشتر شد و او مانند موم زیر دستان او بود. چون دید که امپراتوری سیاوش قطعی شده است، گوش کی کاووس را از بدی های سیاوش پر کرد و ذهن شاه را تاریک کرد تا اینکه روحش آشفته شد و نمی دانست که برای حقیقت به کجا مراجعه کند.
تا اینکه افراسیاب، پادشاه توران، با سه هزار سرباز جنگنده آماده جنگ با سرزمین ایران شدند. کی کاووس، وقتی آن را فهمید، غمگین شد، زیرا می دانست که باید ضیافت و دوستی را با نبرد عوض کند و بر افراسیاب خشمگین شد، او را سرزنش کرد، چرا که افراسیاب عهد خود را شکست و یک بار دیگر به سرزمین او حمله کرد.
اما سیاوش وقتی آن را شنید، با خود فکر کرد: اگر پادشاه به من اجازه دهد که لشکر خود را به پیش ببرم، شاید نامی دلاور برای خود به دست بیاورم و از مکر سودابه رهایی یابم