حکایت |مسخره کردن

حکایت درباره مسخره کردن و تحقیر دیگران

چند حکایت درباره مسخره کردن و تحقیر دیگران حکایت ها آموزش هایی برای زندگی درست می‌باشد که به کمک می کنند که خیلی بهتر و زیباتر زندگی کنیم.

حکایت درباره مسخره کردن و تحقیر دیگران

پسر کوتاه قد و بدقیافه

(سعدی) گوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آن‌ها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند.

شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده می‌نگریست، و با چنان نگاهش او را تحقیر می‌کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می‌نگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته می‌باشد.

شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.

اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود.

با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.

باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید.

همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او می‌نگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آن‌ها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آن‌ها را بگیرند.

پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.

مسخره کردن و تحقیر دیگران,حکایت درباره مسخره کردن و تحقیر دیگران,حکایت درباره تحقیر دیگران

حکایت آموزنده درمورد تحقیر کردن دیگران

بدتر از خود را بیاور

(خداوند به موسی) علیه السلام وحی فرستاد که این مرتبه برای مناجات که آمدی کسی همراه خود بیاور که تو از وی بهتر باشی.

موسی برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هر که می‌گذشت جراءت نمی‌کرد که بگوید من از او بهترم.

خواست از حیوانات فردی را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد. با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، ریسمان به گردن وی انداخت و مقداری او را آورد بعد پشیمان شد و او را رها کرد.

تنها به دربار پروردگار آمد. خطاب رسید فرمانی که به تو دادم چرا نیاوردی؟ عرض کرد: پروردگارا نیافتم کسی را که از خودم پست تر باشد.

خطاب رسید: به عزت و جلالم اگر کسی را می‌آوردی که او را پست تر از خود می‌داشتی هر آینه نام ترا از طومار انبیاء محو می‌کردم.

مسخره کردن بهلول

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در بین جمعی به مسخره بگیرد.

به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟

بهلول گفت:البته که هست.

مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به هم دیگر شبیه است؟

بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یک دیگر است. یکی جیب من و کله ی تو که هردو خالی است و  دیگری جیب تو و کله من که هردو پر است.

منبع: بیتوته
دیدگاه شما
منتخب سردبیر