در وضعیت ناجوری که مریم همسرش را دید | نوعروس وقتی وارد خلوتگاه داماد شد، خشکش زد!
مریم نوعروس ما است او وقتی به اتاق خواب رفت برادرم را در وضعیت ناجوری دید.
دیگر به آخر خط رسیده بود؛ موادمخدر وجودش را نابود کرده بود و در قمار اعتیاد دیگر چیزی برای باختن نداشت تا این که مادرم تصمیم گرفت برای نجات برادرم از این وضعیت اسفناک، او را داماد کند اما ...
دختر جوان در حالی که نگرانی در چهره اش موج می زد و همه راه های نجات برادرش را بن بست می دید، با طرح شکایتی علیه برادرش دست به دامان قانون شد تا شاید آخرین راه نرفته را نیز بیازماید.
او در حالی که از یادآوری روزگار تلخ برادرش رنج می کشید، با بغض در گلو به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری درباره آلوده بودن برادرش به موادمخدر گفت: برادرم تنها پسر خانواده بود و از همان دوران کودکی گویی با فرزندان دیگر پدر و مادرم به کلی تفاوت داشت.
هر آن چه اراده می کرد برایش فراهم می شد، من و دیگر خواهرانم حتی جرأت نداشتیم با صدای بلند با او صحبت کنیم چون بلافاصله با جیغ های دلخراش او رو به رو و از سوی پدر و مادر سرزنش می شدیم.
به همین دلیل برادرم به فردی لوس و بی ادب تبدیل شده بود و هر کاری که دلش می خواست انجام می داد.او هیچ وقت عادت به «نه» شنیدن نداشت و پدر و مادرم نیز هیچ وقت در مقابل خواسته های او کلمه «نه» را بر زبان نمی راندند. روزها سپری می شد و این وضعیت همچنان ادامه داشت.
بزرگ تر که شد پدر و مادرم هر نوع امکاناتی برای او فراهم کردند تا او به تحصیلاتش ادامه بدهد اما برادرم حتی مقابل معلم و مدیران مدرسه اش هم چهره ای خودمختار داشت و به درس و کتاب اهمیتی نمی داد. به همین دلیل هم ترک تحصیل کرد.
با این حال پدر و مادرم باز هم با وجود اعتیاد به موادمخدر از او حمایت کردند. از طرفی معاشرت های او با دوستان ناباب نیز آغاز شده بود و گاهی شب ها به خانه نمی آمد. این در حالی بود که هیچ کس جرأت نمی کرد از او بپرسد شب کجا بوده است!
زمانی به خود آمدیم که او به یک معتاد حرفه ای تبدیل شده بود. این گونه بود که پدر و مادرم سال هایی از عمرشان را در مسیر کلینیک های ترک اعتیاد گذراندند به این امید که او را از این وضعیت اسف بار نجات دهند اما دلسوزی های بیجا و حمایت های مالی خانواده ام موجب شده بود برادرم نه تنها اعتیادش را کنار نگذارد بلکه به جوانی بیکار و بی عار تبدیل شود.
او هر روز با مصرف انواع موادمخدر صنعتی در منجلات مواد افیونی غوطه ور می شد تا این که مادرم تصمیم گرفت برای نجات از این وضعیت دلخراش، او را داماد کند ولی آن ها هنگام خواستگاری از اعتیاد برادرم سخنی نگفتند و برادرم نیز به طور پنهانی در خانه پدرم مواد مصرف می کرد، تا این که چند روز قبل همسرش به طور ناگهانی او را در حال مصرف مواد دید و تقاضای طلاق کرد.
او می گوید چرا با پنهانکاری زندگی دختر جوانی را نابود کرده اید؟ مادرم هم به خاطر این موضوع بیمار شده است و از این که زندگی فرزندش در شعله های اعتیاد می سوزد، رنج می برد. حالا که با خیانت ما، خانواده دیگری نیز متلاشی شده است، آمده ام از او شکایت کنم تا شاید...